پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۳



در ستایش شب...


گاهی حقیقتی که توی سینه ات داری اونقدر بزرگه و جاگیر که باید نصفه شب ساعت 1 باشه تا بتونی راه بیفتی و پیاده خیابونای سوت و کور اما روشن و شاید مه آلود رو گز کنی تا اون احساس عجیب رو آروم آروم و ذره ذره تو وجودت مزمزه کنی. وحتما باید گیلموری باشه تا برات بنوازه و تو رو با خودش ببره توی خلسه عجیبی که این شب خلوت با خودش آورده....
تازگی شب و پیاده رویهای شبانه طولانیم (که البته تازگی ندارن) شده ان تجسمی از خلوت که این روزا بدجوری دنبالشونم...من و شب و خیابونای مهربون و موسیقی...
برای ثبت مینویسم: دیشب نهم دیماه 83 بود.


سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۳



Vision


يه سري تصاوير هست. تصاويري ظاهرا نامربوط، ظاهرا بي معني. شبا آخر وقت که ميام خونه، تک و تنها که از تپه پوشيده از چمن کنار اتوبان بالا ميام، اتوبان خلوت نصفه شب،...
چيزايي تو ذهنم مياد، انگار که تو زمان و مکان جابجا شده باشم. خودمو ميبينم تک و تنها وسط يه دشت وسيع. خيره شده ام به روبروم، انکار که رفتن کسي رو تماشا مي کنم. رومو بر ميگردونم ب هپشت سرم. تک و تنها ايستاده ام، دستم يه شمشير )!( ..از افق، از تپه کوتاهي که روبرومه عده زيادي سرازير ميشن پايين به طرف من و همگي مسلح. و من شمشيرمو توي دستام محکم ميگيرم و منتظر ميمونم....و تصوري محو ميشه...


و يه ثصوير ديگه: باز از خودم و اينبار معاصرتر. البته مسن ترم. زخمي، خسته و خاک آلود روي زمين نشسته ام. خون آلود و از پا افتاده اما لبخند ميزنم. انگار که اتفاقي که منتظرش بودم داره مي افته. اطرافم توده هاي عظيم و بي شکلي در حال سوختن هستند و شعله هاي بلند زبونه مي کشن. و من اون وسط روي زمين نشسته ام....


اين تصاوير اين اواخر اونقدر مکرر هستند و تونقدر يکسان اتفاق مي افتند که با Day Dreaming هاي روزمره ام ب هشدت متفاوتند و هر بار با جزئيات بيشتر.
و هر بار وقتي به خودم ميام که يخزده و متحير وسط چمناي کنار اتوبان ايستاده ام و نفسام به شماره افتاده...


سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۳



بازيها

1- پيش از بازي
يکي يک چشمش را مي بندد
در خودش به هر گوشه نگاه مي کند
هيچ گلچيني نباشد ، هيچ دزدي نباشد
هيچ تخم فاخته اي نباشد

آن يکي چشمش را هم مي بندد
چمباتمه مي زند آنوقت مي پرد بالا
مي پرد بالا بالا بالا
تا فرق سرش
از آنجا با همه هيکلش مي افتد پايين
روزهاي روز مي افتد پايين پايين پايين
تا ته ورطه وجودش

آنکه خرد و خاکشير نشود
آنکه صحيح و سالم بماند و صحيح و سالم بلند شود
بازي مي کند


2- ميخ
يکي ميخ مي شود
يکي ديگر گازنبر
بقيه کارگر مي شوند
با چنگ و دندان سفت و سخت مي گيرد
و مي کشد و مي کشد
تا از سقف بيرونش بکشد
اغلب فقط سرش را مي کند
بيرون کشيدن ميخ از سقف مشکل است
آن وقت مارگرها مي گويند
گازنبر هيچ خوب نيست
آرواره هايش را خرد ميکنند و بازوهايش را مي شکنند
و از پنجره بيرون مي ريزند
بعد يکي ديگر گازنبر ميشود و يکي ديگر ميخ
بقيه کارگر مي شوند



3-غايب باشک
يکي خودش را از ديگري غايب مي کند
او زير زمين دنبالش مي گردد
روي پيشانم اش غايب مي شود
در فراموشي اش غايب مي شود
او ميان سبزه ها دنبالش مي گردد
دنبالش مي گردد و مي گردد
جايي نمي ماند که دنبالش نگردد
و با دنبالش گشتن خودش را گم مي کند


4-از راه به در کن
يکي پايه يک صندلي را نوازش مي کند
تا صندلي برگردد
و با پايه اش به او خوشامد بگويد
يکي ديگر سوراخ کليدي را مي بوسد
درست و حسابي مي بوسد
تا سوراخ کليد هم او را ببوسد
سومي کنار مي ايستد
و از کار آن دو نفر دهانش باز مي ماند
و سرش را مي چرخاند و مي چرخاند
تا سرش کنده شود


5-عروسي
هر کسي پوست خودش را مي کند
هر کس برج ستاره هايش را که هيچ وقت شب را نديده است ظاهر مي کند
هر کس پوست خودش را پر از سنگ مي کند
هر کس با آن شروع به رقصيدن مي کند
زير نور ستاره هاي خودش
آنکه همينطور تا سحر برقصد
آنکه پلک نزند، زمين نخورد
صاحب پوست خودش مي شود
(اين بازي را خيلي کم مي کنند)


6-دزدان گل سرخ
يکي درخت گل سرخ مي شود
چند تا دختران باد
چند تا دزدان گل سرخ
دزدان گل سرخ به طرف گل سرخ مي خزند
يکي از آنها يک گل سرخ مي دزدد
در قلبش پنهان مي کند
دختران باد پيدا مي شوند
مي بينند زيبايي درخت غارت شده است
و دنبال دزدان گل سرخ مي گردند
سينه هاي آنها را يکي يکي مي شکافند
در بعضي از آنها يک قلب پيدا مي کنند
و در بعضي ديگر هيچ پيدا نمي کنند
سينه هاي همه را مي شکافند
تا به قلبي برسند
تا در آن گل سرخي که دزديده شده پيدا کنند


7- ميان بازي
هيچ کس خستگي در نمي کند
اين يکي چشمهايش را به اينور و آنور مي گرداند
آنها را روي شانه هايش مي گذارد
و با اکراه عقب مي رود
آنها را روي پاشنه هاي پايش مي گذارد
و باز با اکراه جلو مي آيد
اين يکي سر تا پايش گوش شده است
و حتي چيزي که نمي شود شنيد شنيده است
اما ديگر بس اش شده است
به خودش مي پيچد تا دوباره خودش بشود
اما بدون چشم که نمي تواند
آن يکي تمام چهره هايش را رو کرده است
و يکي پس از ديگري روي بام آنها را دنبال مي کند
آخري را زير پا مي اندازد
و سرش را در دستهايش دفن مي کند
و اين يکي نگاهش را کشيده است
از شست تا شست کشيده است
و در امتداد آن راه مي رود
راه مي رود
اول آهسته بعد تندتر
آن يکي با سرش بازي مي کند
مي اندازدش به هوا
و آن را روي انگشت سبابه اش مي گرداند
يا اصلا آن را نمي گيرد
هيچ کس خستگي در نمي کند


8- او
بعضيها به بقيه گاز مي گيرند
به دست
به پا يا به هر جاي ديگر
آن را ميان دندانهايشان مي گيرند
و تا آنجا که مي توانند به سرعت مي دوند
آن را در خاک دفن مي کنند
بقيه به هر طرف مي دوند
بو مي کشند مي گردند بو مي کشند مي گردند
و همه خاک را زير و رو مي کنند
اگر کسي آنقدر خوشبخت باشد که دست خودش را پيدا کند
يا پاي خودش يا هر جاي ديگر خودش را
نوبت خودش است که گاز بگيرد
بازي به چابکي ادامه پيدا مي کند
تا وقتي که دستهايي است
تا وقتي که پاهايي است
تا وقتي که چيز ديگري است

9- دانه
يکي در يکي دانه مي کارد
در سرش دانه مي کارد
زمين را صاف مي کند و مي کوبد
صبر مي کند تا سبز شود
دانه سر او را خالي مي کند
آن را تبديل به سوراخ موشي مي کند
موش دانه را مي خورد
بي جان در آنجا مي افتد
باد مي آيد تا در آن سر خالي زندگي کند
و از آن نسيمهاي نا پايداري زاييده مي شود

10- جفتک چارکش
دو نفر روي قلبهاي هم سنگ مي شوند
سنگهايي مثل يک خانه
هيچ کدام زير بار سنگ نمي توانند تکان بخورند
و هر دو تقلا مي کنند
تا لا اقل يک انگشتشان را تکان بدهند
تا لا اقل با زبان خودشان صدايي در بياورند
لا اقل گوشهايشان را تکان بدهند
لا اقل پلکهايشان را تکان بدهند
هيچ کدام زير بار سنگ نمي توانند تکان بخورند
و هر دو تقلا مي کنند
و از خستگي به خواب مي روند
و فقط در خواب است که مي بينند موهايشان سيخ ايستاده است
(اين بازي خيلي طول مي کشد)

11- شکارچي
يکي بدون در زدن داخل مي شود
داخل يکي از گوشهاي يکي ديگر
و از گوش ديگرش خارج مي شود
با قدمهاي يک چوب کبريت داخل مي شود
غمهاي يک چوب کبريت روشن
در داخل سرش مي رقصد
او پيروز شده است
يکي بدون در زدن داخل مي شود
داخل يکي از گوشهاي يکي ديگر
و از گوش يکي ديگر خارج نمي شود
او تباه شده است


12- خاکسترها
چند تا شب هستند
بقيه ستاره
هر شبي ستاره خودش را روشن مي کند
و دور آن مي رقصد، رقصي سياه
تا ستاره تا ته بسوزد
آن وقت شبها دو تکه مي شوند
بعضي شبها ستاره مي شوند
بقيه همان شب مي مانند
دوباره هر شبي ستاره خودش را روشن مي کند
و دور آن مي رقصد رقصي سياه
تا ستاره تا ته بسوزد
آخرين شب هم ستاره مي شود و هم شب
خودش را روشن مي کند
و دور خودش مي گردد
رقصي سياه


13- پس از بازي
در آخر دستها به شکم مي چسبند
تا نکند از خنده بترکد
اما شکمي در کار نيست
يک دست موفق مي شود خودش را بلند کند
تا عرق از پيشانيش پاک کند
اما پيشاني اي هم در کار نيست
دست ديگر به طرف قلب دراز مي شود
تا مبادا قلب از سينه به بيرون پرتاب بشود
اما قلبي هم در کار نيست
هر دو دست پايين مي افتند
بيهوده به دامن پايين مي افتند
اما دامني هم در کار نيست
حالا روي يک دست باران مي بارد
و از دست ديگر چمن سبز مي شود
ديگر چه چيز مي توانم بگويم




واسکوپويا




سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۳

Holding out for a hero....
Somewhere after midnight In my wildest fantasies
Somewhere just beyond my reach
There's someone reaching back for me
Racing on the thunder and rising with the heat
It's gonna take a Superman to sweep me off my feet

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۳

لُرها...این لُرهای احساساتی...

چند روزیه که در حال گوش دادن مقادیر معتنابهی موسقی فولکلر اونم از نوع لُری هستم. خلاصه اگه همین الان ولم کنین پا میشم و کمانچه زنون شروع به دست افشانی می کنم. جالبترین نکته تو موسیقی محلی لُر اون لطافت و سوز عجیبشه که بدفرم تو چشم میزنه. کافیه این شعر معروف دایه دایه وقت جنگه رو گوش کنی تا بری تو حال و هوای اون جنگجویی که داره با خونواده اش خداحافظی میکنه. با همون سوز و گداز. ملت غریبی ان این لُرا. انگار طبیعت این دلهای نازک رو به شوخی پشت اون سیبیلای خفن و هیکلای قلچماق و روحیه جنگجو قایم کرده

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۳

Every man, woman and child alive should see the desert one time before they die, Nothing at all for miles around nothing but sand and rocks and cactus and blue sky, not a soul in sight, no sirens, no car alarms, nobody honking at you, no mad man cursing or pissing on the streets , you find the silence out there, you find the peace, you can find GOD.
From the movie "25th Hour" Directed by Spike Lee
بازگشت گودزیلا....

مزمزه میکنم: چهار، 3، دو، ....؟!

سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۳

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۳




So for a while
Everything seemed new
Did we connect ?
Or was it all just biding time for you ?




این she's moved on :ه ماله Procupine Treeه یه تیکه سولوی گوشخراش داره که من عاشقش شدم. به همون درد و رنج و بدآوازی منه...هذیون میگم؟ خوب میکنم...مستراح خودمه اینجا ...تا بتونم توش میری....
گفتم: آقا مصطفي! سنگين شدم. عينهو خر تو گل گير کردم. هر کار ميکنم چپکي در مياد. موندم آقا مصطفي! موندم.
جواب نداد. نگاهش به روبرو بود.
گفتم: خوش معرفت! اصلا حواست هست چي ميگم؟ بعدِ کلي اومدم دارم واست حرف ميزنم، پته امو ميريزم رو آب پيشت، اونوقت تو زل ميزني به بيابون؟
نگام نکرد. همونجور که بود گفت:"نگفتمت مرو آنجا که مبتلات کنند....؟ اول عيد يادته چي بهت گفتم؟يادته؟ گفتم تو هنوز داري راه رفتن ياد ميگيري اونوقت ميخواي واسه اون بنده خدا بپري؟ يادته واسم خنده مليح در کردي؟يادته گفتي بال بال زدن که ازم بر مياد؟ ...رفتي و بال بال زدي. فقط گرد و خاک راه انداختي و بس. بيخ نفس اونم گرفتي."
راستش اينا رو که گفت ديگه خفه شدم.
گفت: " هر کار داري ميکني، همه رو قبلا من کرده ام. دوازده سال پيش ، ويرايشهاي مختلف. خيلي هم کم نقص تر از تو. حالا منو نگاه کن. کجا رسيدم؟ سالي يه ماه تو شهر پيدام نميشه. ملت خيال ميکنن زده به سرم با اون مدرک دکترام. پلاس بيابونم. گاهي خودمم باورم ميشه. گاهي طاقت خودمم طاق ميشه. تو اين برهوت به اين گشادي انگار که دارم خفه ميشمو نگام کن...."
بغض ساکتش کرد. روشو برگردوند. چپقشو چاق کرد. خيره شد به روبرو.صورتش خيس اشک بود.
رو يه پشته خاک نشسته بوديم. روبرومون کوير بود و آسمون غريبش....

پ.ن. يه امروز رو تهرانم. امشب برميگردم. اگه ميدونستي دلم چقدر هواي ديدنتو کرده...گرچه ممکنه به اونجايي که نداري هم نباشه....

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳

امروز حس کردم که به انتهای چیزی، جایی،.. رسیدم. چی؟ نمیدونم.
دارم دنبالش میگردم. گرچه خودمم میدونم که نتیجه روشنه. فقط خودمو علاف میکنم...
Nessun maggior do'ore che ricordarsi del tempo felice nella miseria...

دانته:دوزخ، سرود پنجم

پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۳

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۳

... به در کوفتنت پاسخي نمي يابي...

اين مرتيکه شاملو هم راس ميگه لامصب..گاهي هر چي هم که زور بزني، منتها اليه تحتاني خودتو هم که پاره کني، يا هر زمين خوردني هم که عينهو بچه پررو ها دوباره سر پا وايسي، گاهي ميشه که هيچ فايده اي نداره...تنها راه اينه که دستتو به ديوار بگيري و حالشو ببري. تازه اونوقته که زندگي بيخيال حال کردن ميشه و دست از سرت برميداره....
So gust let it go buddy...

جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۳

آهای ! شماها… شماهایی که میاین اینجا رو میخونین. شما چند نفری که هر چی هم کم بنویسم و دری وری بنویسم ول کن قضیه نیستین. IP هاتون نشون میده بعضیاتو هر روز میاین سر میزنین. نه از لینکی، نه از سِرچ انجینی. صاف اسم بی قواره اینجا رو تایپ می کنین و میاین توی این تاریکخونه لعنتی. چی میخواینجا؟ دنبال چی میگردین؟ میاین بی سر و صدا میشینین و لَه لَه زدن این جونور وحشی رو تماشا می کنین که چطور تو قفس گیر کرده و خودشو به در و دیوار می کوبه. زخمی میشه و بی حال و بی رمق یه گوشه میفته. چی داره اینجا واسه شما؟ حس کنجکاویتونو ارضا می کنه؟ تماشای یه حیوون وحشی اینقدر جذابه؟ بیمارهای روانی اینقدر جالب توجهن؟ سوژه سرگرمی ÷یدا کردین؟ چی میخواین لامصبا؟ ببینم نکنه شما هم شبیه منین؟

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۳

دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۳

اي همدمان پنجره‌هاي گشوده در باران
بر او ببخشاييد
بر او كه از درون متلاشي است


از فروغ فرخزاد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳

ميگي بيا اينجا بنويس...کم هم نه...زياد بنويس. يه خط و دو خط نه...زياد...
ميگي حالت به هم خورده از بس اومدي و تو اين تاريکخونه هيچي نديدي که به لعنت خدا بي ارزه. راس ميگي...همه رقمه راس ميگي. راستيتش هم زورمو جمع کردم و خواستم که بيام و بنويسم. ديشب يه سر زدم به حافظ. بار دوم بود که اينو کوبيد تو صورتم:
جام مي و خون دل، هر يک به کسي دادند...

با خودم ديدم وقتي همينجوري تو يه مصرع بالا و پايين موضوعي رو که من ميخوام شونصد و بوقي خط راجع بش بنويسم آورده، مگه من اونجام خله که بازم گلواژه سر هم کنم...؟ البت اينهمه روده درازي که دارم ميکنم انگار که هستم....

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۳

ديدي گاهي اوقات وبلاگايي رو ميبيني که لينکهايي که ميدن خيلي خيلي جالبتر از مطالب خودشونه...بعضي از آدما هم همينطورن....داري که چي دارم ميگم؟

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳

جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۳

امشب دلم براي همهتون تنگ شده...
همه اونايي که دلمو شيکستين و به سلامتي خودتون رو بقاياش يورتمه رفتين...
همه اونايي که زير پامو خالي کردين و يه شيشکي هم پشت‌بندش حوالم کردين...
اونايي که به حساب خودتون بزرگ منشانه منو کنار گذاشتين، دل از من کندين و مِنَتشو سرم گذاشتين، بعدشم سبکترين خواب اون اواخر رو تجربه کردين. پيش خودتونم گفتين به خاطر خودش بود...
همه اونايي که به خيال خودتون من يه روز يادم ميره و يکي ديگه جاتونو ميگيره و ..هيچکدومو يادم نرفت. اين مدت هيچکدومو از دعاي خير محروم نکردم. هر از چند گاهي که مثل امشب دلم واستون تنگ ميشد، تو خيالم حاضرتون ميکردم و بالا تا پايين ميريدم بهتون. اونقدر که حالم از خودم به هم ميخورد. بايد بگم که شماها هم بيکار ننشستين. کابوسامو رونق دادين و توي دنياي خواب شما بودين که منو با مستراح عمومي اشتباه ميگرفتين و دلي از عزا در مياوردين. خلاصه زندگي هيجان انگيزي بود. امشب اما، از اين خبرا نيست. امشب اومدم خدافظي. امشب همهتونو احضار ميکنم که از دلتون در بيارم. هر چي باشه آخر فيلم، حتي فيلماي پورنو، از دست اندرکاران تهيه تشکر ميکنن. همينطور از حمل ونقل و کليه اهالي ملنگ دارغوز آباد ممسني که بدون وجودشون اين شاهکار بزرگ به انجام نميرسيد.
امشب من به انجام کاملا نزديکم. اين دو سه ماه رو خدا وکيلي بيخيال ما بشين که کلي کار دارم. کارهاي مادي و معنوي، همه رقمه. شبا رو واسه خواب لازم دارم. بعدش به اندازه يه ابديت وقت دارين که قبرمو کود بدين و آبياري کنين.
امشب ولي مهمونيه. همهتونو جمع ميکنم فقط با خاطرات خوب و لحظه هاي ايتسِن. خوش بگذرونيم و حال کنيم. پاشين بياين که قراره خوش بگذره به هممون.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۳

خدمت جناب آقاي احمدرضا خان، داداش بزرگه سابق...
ديشب تشريف آورده بودين به خواب بنده. بعد بوق واندي يادي از ما کردين...البت بگذريم که چه جوري...اومدي زير همون بيد مجنوناي قديم...نشستي واسه خودت يه گوشه، ما هم که انگار گوز نامربوط تشريف داريم. مرتيکه مرده! جنبه داشته باش! جواب سلام مردم رو بده...
يادته احمد کچل؟ يادته خونتونو ول کردي پا شدي رفتي آبادان؟ يادته اونشب زير بيد مجنونا بهم گفتي داداشتو خواب ديدي؟ اومده بود آدرس بهت ميداد. پرسيدم آدرس کجا رو؟ گفتي آدرس اونجايي که قراره خلاص شي. يادته به قاعده سه متر ونيم مسخره بازي در آوردم سر اين حرفت؟ يادته خنديدي و فرداش آبادان بودي و پالايشگاه و ...
يادته اولاي بهمن زنگ زدي بهم، گفتي مهدي! پيداش کردم...آدرسو ميگفتي...يادته چقدر پاپي ات شدم که ول کن پاشو بيا؟ يادته گفتم آخر هفته بليت ميگيرم ميام در کونتو ميچسبم ميارمت تهران؟ يادته التماست کردم؟ يادته گفتي هيچ وقت اينقدر آروم نبودي...بدون کابوساي هر شبت؟ فرداش تو همون آدرس با چاقو زدنت...قبلش رضايت داده بودي...
کره خر! تو که رفتي کابوسات مال من شد. اينا رو که ميدوني. فاکتور ميگيرم...
يادته ديشب بهت گفتم منم خواب آدرس خودمو ميبينم؟ گفتم خسته شدم. گفتي بچه پررو دفعه پيشم که داشتي ميومدي خودت چسبيدي به زندگيت...ديدم راست ميگي..يعني اولش رديف بودم...آخراش ولي به گه خوردن افتاده بودم. کم آورده بودم خب...
امروز با خودم فکر کردم ديدم اينبار نه من به زندگيم چسبيدم نه اون منو ميخواد. حسابي با هم نداريم ديگه. ديشب که به يکي از دوستام جريان تو رو گفتم گمونم باورش نشد. همونجور که منم وقتي از تو شنيدم باورم نشد. خيالي نيس.
تو اردکان يزد يه جايي هست که منتظر منه. کنار ديواراي پيش ساخته اي که خودم دارم کارگاهشو طراحي ميکنم. يه روز عصر، دم غروب هست که مال منه. دلم واست يه ذره شده احمد کچل. ...
راستي چرا گفتي هنوز کار دارم من؟

شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۳

چون بيننده اي در ايشان بنگرد، پندارد که بيمارند و در عقلشان خللي است، حال آنکه امري بزرگشان به خود مشغول داشته...

از خطبه همام

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۳

بر شاخ اميد اگر بري يافتمي
هم رشته ي خويش را سري يافتمي
تا چند ز تنگناي زندان وجود
اي کاش سوي عدم دري يافتمي

جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۳

يه وقتي بود، online که ميشدم 4 تا وبلاگ بود که ميخوندمشون روانم روان ميشد...تخم همهشونو لامصب ملخ خورد...
پ.ن.قصد جسارت به تخم دوستان عزيز رو نداشتم...

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۳

جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۳

در حدود 2500 سال پيش تو يکي از پست‌هام از افسر انگليسي گفتم که توي فيلم آخرين موهاک کاري کرد که عمرا من نتونم انجامش بدم... دو سه روزه به اين نتيجه رسيدم که منم ميتونم اون کارو بکنم... از اين موضوع حالم به هم ميخوره...
صداهايي هست که تو سرم با من حرف ميزنن...
صداهايي که بهم ميگن: هي پسر! برگرد به همون دوره شربازي و ولنگاري...به همون دوره بيخيالي که همه چيو حواله ميکردي به دو فروند فلان مبارک...
صداهاي ديگه‌اي که بهم ميگن: ديگه زياد نمونده. آخراشه، همين روزاس که کلکت کنده بشه و همين سردردات کار دست کفن فروشي بهشت زهرا بده، سوت ممتد و قربون داداش و به سلامت! سخت نگير بابا...
صداهايي که هيچ گهي نميخورن الا اينکه يه بند تو کله‌ام هوار بکشن...داد و ضجه و عربده...دهنشون صاف که دهنمو صاف کرده‌ان...
صداهايي که واسم تکنوازياي گيلمور ميذارن و صفا و حال و ...خلاصه رديف...
صداهايي که در گوشم حرفايي ميزنن که اصلا به شماها مربوط نيست! بکشين بيرون وگرنه خشتکتونو سرتون عمامه ميکنم....
.....
پ.ن. شيزوفرني يا همون ديوانگي در اصطلاح عوام بيماري است که در آن فرد بيمار صداهايي خيالي ميشنود که با او حرف ميزنند...
پ.ن.2: گيرم که اينطور باشه. ديوونه پدر محترم خودتونه.

پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۳

من دلم يه چوب ميخواد...يه چيز تو مايه‌هاي چماق...باهاش بيفتم به جون ماشينا و آدمايي که نميشناسمشون، له و لوردهشون کنم...بعد ننه باباهاي اونا هم بيان دهن منو صاف کنن....من دلم يه عشق ميخواد که ازش فرار کنم، بترسم ازش، خودمو بزنم به اون راه، انگار که نه انگار...تا باهاش خودمو عذاب بدم...من يه زانو ميخوام با تاندون پاره تا باهاش شيلنگ تخته بندازم و زانوم قفل کنه و خيس عرق بشم تا بتونم آزادش کنم. من يه کليه مريض و درب و داغون ميخوام تا بابامو بياره جلو چشمم. من کابوس ميخوام از اونايي که اگه بريني هم نتوني خودتو از دستشون خلاص کني...من سردرد ميخوام از اونايي که گريه تو دربياره و دل و روده تو بياره تو دهنت...
خانمها، آقايان؛ حضار محترم! من يک خودآزار هستم....

دوشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۳

ته خاطرات ذهنم، زير همه اين روزمرگيا و روز-مرگيا، اوت زير زيرا، تصوير يه بعد ازظهر تابستوني هست وسطاي بچگيم.... يه بعد ازظهر داغ تابستوني. تو حياط خونه مامان بزرگم... يه حياط ريزه ميزه. با شيلنگ آب افتاده بودم به جون داغي کاشياي کف حياط...موج هواي گرم که از زمين بلند شده بود و پيشوني خيس از عرق من....
ديروز که جار و جنجال راه افتاد و بالا گرفت، سرمو تو دستام گرفتم و موهامو چنگ زدم... من به قدرت تخيل خودم ايمان دارم...من ميتونم، يعني بايد اون بعد از ظهر رو تو ذهنم بسازم، همين حالا... بايد خودمو تو اون حياط تصور کنم...تنها راه جلوگيري از سر دردي که تا چند دقيقه ديگه سراغم مياد همينه...لعنتي بجنب...! ...بوي خاک که تازه بلند شده...فشار آب که رو انگشت شستم حس ميکنم...يالا...ريزترين جزئيات فضا رو واقعي تر ميکنه...قطرات ريز آب که از برخورد جريان آب با کاشيا برميگرده و پاچه شلوارمو خيس ميکنه...گربه بالاي ديوار که زير سايه درخت همسايه لم داده و من که با شيطنت تمام شيلنگ آبو به سمتش نشونه ميرم و از رو ديوار سوتش ميکنم پايين و البته پشت بندش اونور ديوار پيرمرد همسايه هم که از نشونه گيري من در امون نميمونه و فحش و فضيحتش که به هوا بلند ميشه و تا پدرجد مرحومم رو دم در رديف ميکنه....از اونور بابام که با داد و بيداد مرتيکه ترياکي چرت عصرش پاره شده و با پيژامه و البته کمربند به دست وارد حياط ميشه...و من که طبق قوانين نيوتوني از در اونطرف حياط مثل فنر ول ميشم تو کوچه و موقتا از کتک محتوم جون سالم به در ميبرم تا شب که از سر اجبار برگردم.... ترسون و لرزون که بابا آروم شده يا نه...
سرمو از دستام بيرون ميارم، نگران از اينکه بابا آروم شده يا نه...
بين خودمون باشه...گاهي خسته ميشم... اونقدر خسته که وسوسه ميشم برم سراغ حسابي که چند ساله دارم خورد خورد توش پول ميريزم و بيفتم دنبال يه اتاق ريزه. چندباري حتي يه جاهايي رو نشون کردم و حرفاي اوليه رو هم زدم اما فکر اين داداش کوچيکه نذاشت...تو کيسه سي دي هايي که بهم دادي يه جعبه سيگار پيدا کرده‌ام. ميندازمش تو جيبم و از خونه ميزنم بيرون....سرده هوا لامصب...

شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۳

فقط براي کمي خنکي باسن عزيزم....
به ميارکي و ميمنت در اولين روز سال به گه غليظي نشستيم...تا بقيه اش چي در بياد....

دوشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۲

کابوسهام تو هم رفتن...از يکي بيرون ميام تو يکي ديگه ميرم، بدون اينکه از خواب بيدار بشم يا حتي بدون اينکه بتونم بيدار شم....کابوسهام با اينکه در واقعيت بيشتر از دو سه ساعت طول نميکشن ولي تو عالم رويا ساعتها کش ميان. طوري که ميتونم بگم بيشتر زندگي اخيرم تو کابوس گذشته. تقريبا هر وقت به گه ميشينم، ترکمون از سر و روم ميباره و طاقتم طاق ميشه مطمئن ميشم که دارم يازم کابوس ميبينم. هر قدر هم غير محتمل زور ميزنم که بيدار شم. گاهي حتي با کشتن خودم تو رويا....جواب ميده...راستش امروز وقتي تو ـزمايشگاه همه چي به هم ريخت يه لحظه سعي کردم بيدار شم. يعني براي يه لحظه اميدوار شدم که خوابم.... بعدش که فهميدم بيدارم (راستش دروغ چرا؟ کاملا هم متقاعد نشده بودم)...به خودم گفتم خوب شد واسه بيدار شدن خودمو نفله نکردم....
گاهي ميترسم....

چهارشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۲

دنبال چي ميگردم تو خاطرات لجنمالم؟ تو همه اين کتابا و فيلما و داستانها و شعرها و آوازها؟ تو تمام اين آدمها و دوستيها و روابط درهم و برهم؟ توي خودم، توي تو...سرم تير ميکشه و من نميتونم متمرکز بشم، روي خودم، روي تو....تو به جهنم....روي خودم، روي خودم....
در آ، در آ در کار من....

سه‌شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۲

نقل قول:.....
لازم تنهايي باش و نام خويش از ديوان آن قوم بيرون كن و روي در ديوار كن تا وقتي كه بميري
...

یکشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۲

جالبه....آمار و ارقام نشون ميده که کسايي که ميان اينجا رو ميخونن، ديگه چند وقته نه از search Engine ميان اينجا نه از لينکي متوخر....ببينم...همهتون Favourite کردين اينجا رو؟ جدا که خيلي چلين....

مُهر لب او بر در اين خانه نهاديم....

دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲

ژرژ رو به دوربينهاي مداربسته و انبوه تلويزيونهاي مغازه صوتي و تصويري:

خانمها، آقايان، تماشاگران محترم، من ژرژ غمگين هستم....

از «روز هشتم»
خيلي متاسفم....
از اينکه زندگي نه اونقدر زيبا و دل انگيز و دوست داشتنيه که عاشقش بشم، باهاش حال کنم و مثل آدماي ملنگ هميشه لبم منحني درجه دو با انحناي مثبت باشه..
نه اينکه اونقدر لجنه و کثافت که حالم ازش به هم بخوره و منم مثل دوستان دور و نزديک اونو به عنوان مستراح عمومي در نظر بگيرم و توي تبيين کارکرد متعفنش با لذت، شريک مردم بشم...
واسه مني که هر چيز رو تو نهايت خودش ميخوام واقعا تاسف انگيزه...اونقدر که امروز خودمم متعجب شدم از اين تاسف...

چهارشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۲

شاعر فرموده:
اي نور دل و ديده و جانم، چوني
وي آرزوي هر دو جهانم چوني....

تحليل اوليه نشون داد که شاعر ترک بوده و داراي لحجه بسيار تير...
تحليل دوم نشون داد که با توجه به تحليل اوليه مي توان نتيجه گرفت که شاعر بسيار بي ادب بوده، طوري که در انتهاي هر دو مصراع فحش و فضيحت بار طرفش کرده...
تحليل نهايي نشون داد که تحليلگر از شاعر هم منحرف تر بوده و بايد فکري به حال خودش بکند...

سه‌شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۲

و گفت: چيزي به اسم فاش کردن يه راز وجود نداره. حتي اگه بخواي رازي رو که با خودت داري به کسي بگي اون هيچي نميفهمه، که اگه بفهمه تو رازي تو سينه نداشته اي. گفت: اينو بدون: وقتي زمانش رسيد که تو چيزي رو بدوني، اونو خواهي دونست. چه از نظر چيزي که اسمشو ميذارن منطق، اين دونستن امکانپذير باشه چه محال. پس بنشين و گوش بسپار به صداهايي که با تو حرف ميزنن...داد نزن، عربده نکش، گرد و خاک نکن، فقط گوش بده..
ماه بالاي سر آبادي است،

اهل آبادي در خواب .

از سهراب منجم!

شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۲

يه چيز تو مايه هاي اينکه جيش بفرماييد تو اين دنيا....

آنانکه محيط فضل و آداب شدند
در جمع کمال، شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريک نبردند برون
گفتند فسانه‌اي و در خواب شدند.....

جناب سروان «خيام»

پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲

اينو مينويسم که شايد يه کم آروم بشم...از صبح که اون mail رو خوندم تا همين الانتمام تنم داره ميلرزه...تو اين دنيا، يه جايي شايد تو چين يه حرومزاده هست که اگه دستم بهش برسه جرواجرش ميکنم. بابام يه بار خاطره تنها کسي رو که تو جنگ کشته واسم تعريف کرد. تو تيم زرهي مهندسي تو کردستان واسه ماموريت بودن. يه تيم از مهندساي مختلف. تعريف ميکنه يه شب که از جان پناه ميره بيرون. وقتي برميگرده رفيقشو ميبينه که زير کارد يه کرد داشته دست و پا ميزده. ديگه هيچي نميفهمه...وقتي از سنگر مياد بيرون سر اون کرد تو دستش بوده و تمام هيکلش خوني....«مثل گوسفند سرشو بريدم»... وقتي اينو بعد از بيست سال واسم تعريف ميکرد هنوز ميلرزيد..
نميدونم چرا ياد اين ماجراي بابام افتادم ولي يه چيزو به توي کثافت رذل لجن قول ميدم...توي حروم زاده هم اگه گيرم بيفتي همين کار و باهات ميکنم...به خاطر کاري که با اون دختر کردي....

چهارشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۲

کشفيات تازه من!
اونايي که Pink Floyd ميخورن، اول High Hopes درست همون اولش، قبل از همه اون ناقوسا و آرزوهاي گله گنده، صداي يه مگس هست که همه چيو از قبل لو ميده....
به اين نتيجه رسيدم که حاشيه هاي صوتي کاراي Pink نه تنها مهم، بلکه از خود متون مهمترن....

شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۲

دوستت دارم چون پر از شاديهاي کوچيکي، پر از لذتهاي کودکانه، پر از شيطنت و خواب آلودگي و تنبلي، پر از تمام چيزايي که من مدتهاست از دستشون دادم. دوستت دارم چون نيازي نداري که بزرگ بشي تا از زندگي لذت ببري. جون به اون منبع اصلي نزديکتري، دوستت دارم چون تمام اون چيزي هستي که بايد بود تمام اون چيزي که دلم ميخواست باشم و هيچ وقت نخواهم بود....
يه لحظه هايي هست که .... يه وقتايي ميشه درست اونجايي که وسط گل گير کردي، اون وقت که حس ميکني واسه خودت تنگ شدي، عرقت در مياد، مخت ميگوزه، بدبختيا و دردسرا همه با هم واست مهموني ميگيرن، فکر ميکني اون شيلنگ بدبختيا که آسمونو به زمين وصل ميکنه گرفتگيش باز شده و هر چي کثافته داره خالي ميشه رو سرت، درست در همين لحظه، البته نه هميشه انگار همه چي واست واضح ميشه، کتابو ميذلرن جلوت و ميگن: تماشا کن! همه چي...هر چي که واست گنگ و نامفهوم و بيربط بوده واضح ميشه، اينکه گير از کجاست؟ کجاي اين زندگي لعنتي داره ميلنگه، اينکه اينجا چه غلطي ميکني، چرا مثل حيووناي زخم خورده دور خودت ميچرخي و به بقيه زخم ميزني، همه چي...اينکه کدوم وري باهاس بري...لا مصب همه چي روشن ميشه....منتها بدبختي قضيه اينجاس که تو دوباره سر و کونت به هم پنالتي ميزنن و نکته رو نميگيري...کل ماجرا به فنا ميره و تو اون وسط دست خالي ميموني، بالکل يادت ميره که همه چيو ديدي و دوباره از نو...

پنجشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۲

اين نارنگيه خيلي بي جنبه بازي در آورد....مگه ميذاشت شستمو بکنم تو کونش؟ خاک بر سر کشش سطحي پوستش خيلي زياده. تازه بعد کلي تلاش که پوستشو کندم ديدم خشک خشکه لا مصب!
همينجورين بعضي آدما...

چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۲

تو فيلم Out of Africa از قبيله اي صحبت ميشه که فقط زمان حال رو ميفهمن. نه گذشته و نه آينده. هيچ درکي از اين دو ندارن.بر اي شاهدي بر اين مدعا نکته اي گفته ميشه که براي من تکون دهنده بود: اگر فردي از اين قبيله رو حبس کنن طرف خيلي زود ميميره. چون فکر ميکنه اين زندان، ابديه، خروجي ازش وجود نداره...

دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۲

گيرم مرتيکه اوني که نشون ميده نيس...اون موجود خشن و سرد .بيروح...گيرم طرف آخر احساسه. مثل هر آدم ديگه محتاج محبت. شايدم بيشتر از هر آدم ديگه. گيرم اصلا کمبود محبت داره بدتر از هر کدوم از شما آدماي فرشته صفت و قوي که دور و برشو گرفتين. گيرم ازبچگي اينحوري بزرگ شده. زير دست آدمايي که بدتر از خودش خرج کردن احساس رو بلد نبودن حتي واسه توله خودشون. گيرم بارو مازوخيست بار اومده. خوشش مياد خودشو تيکه تيکه کنه و بشينه بالا سر لش خودش زار بزنه...
نميدونم...نميدونم چيزي به اسم سرنوشت محتوم وجود داره يا همش کس شره...نميدونم...نميدونم کره خر چند بار بايد زخم بخوره تا بيخيال شه...ميدونم بايد فکرمو منظم کنم. ميدونم کاراته حداقل اين فايده رو داشت.ميدونم اين زندگيم يه جاييش ميلنگه...کجاشو نميدونم ولي ميدونم فقط يه جاشه. گيرش بيارم و درستش کنم قضيه حله...خوشبين هم باباي گور به گور شدته...

یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۲

و خداوند سر درد را آفريد تا گريه بندگانش را به زور هم که شده در آورد* فباي الاء ربکما تکذبان.....

از طرفاي ظهر بود که سر دردش دوباره سراغش اومد. به خودش گفت بيخيال قضيه، عين دفعه هاي پيشه. ميگيره و ول ميکنه....
حدود 10 شب جزو معدود آدماي تو دانشکده بود. تو دستشويي روبروي اينه وايساده بود و داشت صورتشو مي شست. سرش هنوز درد ميکرد. در عرض چند ثانيه چنان سر دردش اوج گرفت که پهن شد کف دسشويي...
نيم ساعت بعد به زور خودشو جمع و جور کرده بود وداشت ميزد بيرون از دانشکده. دستتشو به ديوار ميگرفت که ولو نشه...
تو تاکسي وسط راه، ديگه طاقت نياورد. به راننده فهموند که حالش بده. کنار خيابون ماشينو نگه داشتن. دويد طرف جوب. تمام زورشو زد که چيزيو که نخورده از تو شيکم خاليش بالا بياره. نتونست. وسط عق زدناش صداي راننده رو ميشنيد که به مسافر مي‌گفت: بس که زيادي ميخورن اين جوونا. مسافر جواب داد: چيکار کنن، چيز ديگه اي واسشون نمونده بدبختا... وسط عق زدناش نتونست جلوي خنده شو بگيره....

شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۲

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۲

اينجا يه هويج بود...اندازه اش؟ تو بگير يه وجب. مثل همه هويجا نارنجي و اينا...ديروز از خونه بلندش کرده بودم. زياد بيرون مونده بود. واسه همينم نرم شده بود. الان داشتم بااش ور ميرفتم ببينم چقدر ميتونم خمش کنم بدون اينکه بشکونمش. الان ديگه نيس. حوصلمو سر برد، خوردمش. من اينجا تو آزمايشگاه از صداي بلند آهنگ لغوه گرفتم. چهار تا ميزو چسبوندم به هم به مربع 7-8 متري درست کردم. کاغذامو ريختم روش. ولو شدم دوشون و شهوتراني با تبديل فوريه و لاپلاس و ...استادم نيس. رفته مسافرت تا يه ماه ديگه هم نمياد. مملکت خود مختار! ميتونم با شورت تو آزمايشگاه جولون بدم.
از صبح مقاديري معتنابه آلبالو خشکه خوردم. يه پيتزاي ساخت خودم! به قاعده سه جهار بار توالت رفتن قهوه هورت کشيدم. نيم ساعت در وضعيت اپرا با کارل عزير چهچه زدم.سر به سر يه گربه که زير پنجره آزمايشگاه از بارون پناه آورده بود گذاشتم....
کي گفته آدم بايد تو وبلاگ حرفاي مهمي از اعماق تهش بزنه؟ هي غور کنه که چي؟ آخرشم قُربشه..... آدم بايد که آدم بشه. شده با غور کردن، شده با قر دادن.
Son...
Life's an open book, don't close it before it's done.
...From Metallica

دوشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۲

هر گاه که مرا مي آزارند، زخمي بر روحم ميزنند. همچنانکه هر زمان که نوازشم مي کنند...

از: استاکر اثر تارکوفسکي
به من بگو: سفر رو ترجيح ميدي يا مقصد رو؟ قدم زدن يا رسيدن؟ به من بگو: فکر کردن رو دوست داري يا به تنيجه رسيدن رو؟ايناس که تو رو به من ميشناسونه....

جمعه، دی ۱۹، ۱۳۸۲

Every night and every morn
Some to misery are born

Every morn and every night
Some are born to sweet delight

Some are born to sweet delight
Some are born to endless night

...William Blake

پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۲

شخصيتي که کلينت ايستوود تو فيلم نا بخشوده(Unforgiven) معرفي ميکنه از خيلي جهات برام جالبه. اول از اين جهت که شخصيتي طرد شده‌س. يه جاني و ادمکش که مرتکب جنايتاي زيادي شده. زنا و بچه ها رو کشته. به صورتي مردي شليک کرده طوري که دندوناش از پس کله اش بيرون ريخته. اغلب اوقات هم مست بوده. اين آدم رو يه دختر متحول کرده. طوري که تقريبا تا آخر عمرش لب به مشروب نميزنه. از نحوه اين تحول چيزي گفته نميشه. طوري که تقريبا آدم قانع ميشه با يه فيلم سانتي مانتال بند تنبوني طرفه ولي خيلي زود معلوم ميشه اينطوري نيسش. وقتي "ويل ماني" شخصيت اصلي داستان تصميم ميگيره واسه بچه هاش که حالا يتيم هستن و اونم به وضوح عرضه تامين زندگيشون رو از راه مزرعه داري نداره دوباره دست به ادمکشي بزنه کابوسهاش دوباره زنده ميشن. تمام قربانياش که ديگه تو بيداري هم واسش کابوس ميسازن. حتي زن مرحومش هم که وسيله ارامشش بوده حالا ديگه با صورتي کرم خورده جلوش ظاهر ميشه. اين آدم وقتي ملتمسانه به دوستش ميگه که من ديگه اونجوري نيستم انگار که ميخواد بخشش خودشو از اون بگيره. انگار که با تاييد اون کابوساش از بين ميرن. جالب اينجاس که اين آدم ديگه حتي نميتونه کاري رو که مثل آب خوردن انجام ميداد( آدمکشي) انجام بده.
آخر فيلم وقتي برميگرده تو شهر تا انتقام دوستشو از کلانتر شهر بگيره، کاملا به اين مساله پي برده که ديگه راه برگشتي واسش وجود نداره. بنابراين خودشو به دست تقديرش ميسپره تا حداقل بتونه زنده بمونه چرا که ديگه اميدي به آمرزش خودش نداره. وقتي ميخواد از کافه اي که توش پنج نفر رو يه ضرب کشته بيرون بياد فرياد ميزنه: هر بهم شليک کنه ميکشمش. بعد زن و بچه‌شو ميکشم. بعد تمام خونواده‌شو ميکشم. ... کاملا واضح ميشه که تو قالب نقشي رفته که جامعه واسش تعيين کرده نه نقشي که خودش دلش ميخواد انتخاب کنه. به نظرم فيلم خوبي ساخته اين کلينت ايستوود....

سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۲

از امروز هر حرف احمقانه اي که بزنم يا هر حرفي که به طرز احمقانه اي بزنم يه روز خفه خون ميگيرم....
گفتم که يادم باشه....
کنار اتوبان که پياده مي‌شي يه نگاه ميندازي به اتوباني که ميشه گفت جزو آخرين اوتوباناييه که پياده گزشون نکردي. اولين کاپيتان بلک رو که آتيش ميزني، اين ام.پي.تري.پلير رو راه ميندازي يا علي...دستا تو جيب، کلاه تا روي چشما پايين، انگار که آييني تو کاره و تو داري موبه مو به دستوراش عمل ميکني. پگ نميزني، همينجوري سيگارو گذاشتي گوشه لبتو فقط هر از چند گاهي روشن نگهش مي داري. هنوز تازه اول راهي...
لابلاي خاطراتت دنبال يکي ديگه ميگردي که باهاش سر کني...دعواعا و کتک کاريات؟ نه...اکشن حسشون نيس. شربازيا و مسخره بازيات؟ مرده ها؟ زنده‌ها؟ دوستاي خياليت؟ قهرماناي خياليت؟ امشب حوصله هيچ کدومشونو نداري. وسط اين خرتوخر آدما و شخصيتا و اتفاقات يه جاهايي هست که نه هيجاني هست نه اکشني، نه خودي، نه هيچي. امشب هوس اونا رو داري. مثل يه فاصله بين دو تا کلمه.چيزي نيس ولي اگه نباشه دوتا کلمه با هم يه چيز مسخره اي ميشن. چه برسه به يه جمله بدون فاصله کلمات. يه جاهايي مثل اون شب سال 73 وسط يه جاده کويري. اون تابستون که رفته بودي پيش بابا ايرانشهر. گيرم که قاچاقي رفته بودي و يه شر حسابي تو خونه راه انداختي. اون شب که از زابل ميرفتيم ايرانشهر. وسط راه باک خالي شده بودو بابا لندکروز رو نگه داشته بود و داشت باک رو پر ميکرد. تو جاده سگ پر نميزد. تاريک تاريک. يادته که راه افتادي بري واسه خودت يه دوري بزني. کمونم رفتي که دستتو به آب بزني به قول آدماي با تربيت. پشت يه پشته خاک که 20-30 متري جاده بود.تو اون تاريکي و سکوت کوير از دور پارچه سفيدي ديدي که تکون نميخورد. يه بلوچ بود. تو تاريکي اون شب بدون ماه چيز زيادي ازش معلوم نبود. يادته تو اسمون دنبال ماه گشتي. يادته هنوز در نيومده بود. آسمون پر ستاره بود. يادته دست بلوچ يه چيزي بود. يادته روش به کوه بود. همينجوري محو تماشاي کوه. تو هم محو تماشاي اون. يادته ماه يهو. در اومد. دقيقا به همين شدت: يهو. يادته بلوچ شروع کرد به زدن ساز. يادته يهو لرزيدي. يهو يخ کردي. يادته همچين سردت شد که شاشيدن يادت رفت. يه حس غريب. انگار که خلوت کسيو به هم زدي و تو کار کسي فضولي کردي. يادته برگشتي و سوار ماشين شدي و خودتو زدي به خوابيدن که بابا بهت گير نده. يادته تا خود ايرانشهر داشتي ميلرزيدي؟ فقط 14، 15 سالت بود؟ عجب شبي بود...
تازه رسيدي سر پل مديريت....هنوز کلي مونده تا ته اتوبان...دومي رو آتيش ميکني و دنبال يه جاي خالي ديگه ميگردي....

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ