پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۳

من دلم يه چوب ميخواد...يه چيز تو مايه‌هاي چماق...باهاش بيفتم به جون ماشينا و آدمايي که نميشناسمشون، له و لوردهشون کنم...بعد ننه باباهاي اونا هم بيان دهن منو صاف کنن....من دلم يه عشق ميخواد که ازش فرار کنم، بترسم ازش، خودمو بزنم به اون راه، انگار که نه انگار...تا باهاش خودمو عذاب بدم...من يه زانو ميخوام با تاندون پاره تا باهاش شيلنگ تخته بندازم و زانوم قفل کنه و خيس عرق بشم تا بتونم آزادش کنم. من يه کليه مريض و درب و داغون ميخوام تا بابامو بياره جلو چشمم. من کابوس ميخوام از اونايي که اگه بريني هم نتوني خودتو از دستشون خلاص کني...من سردرد ميخوام از اونايي که گريه تو دربياره و دل و روده تو بياره تو دهنت...
خانمها، آقايان؛ حضار محترم! من يک خودآزار هستم....

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ