چهارشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۰

استقبال از باگهايي كه در پي مي آيند: قطعه اي از شكسپير

يكي دو شب پيش براي استقبال دوستي رفته بودم راه آهن. نه اينكه غريب باشه تو تهران اما لابد خواسته بود كه با هم باشيم. زود رسيدم. رفتم يه ساندويچ راه آهني خوردم و بعدشم دو سه نخ سيگار راه آهني كشيدم. بعدشم رفتم تو سالن وهدفونامو گذشتم تو گوشم و نشستم به تماشاي مردم. از لذيذ ترين كاراي زندگي. آدماي خسته. آدماي كشون كشون. نميدونم شايد اين طبيعت ايستگاهها باشه كه آدما رو مي كشونه. يعني آدمايي كه دارن ميرن اصولن شايد اين ريختي ان. اما قيافه آدما اولين چيزيه كه تو مقايسه ايرانيا و كاناداييا به چشمم خورده بود. ...
همينجوري كه ملتو تماشا ميكردم لاي آهنگاهي نه چندان فاخر كه همه اشون نوستالژي سالهاي اول دانشگاه رو برام زنده ميكردن غلت مي زدم. . سياوش قميشي و "تو كه بارونو نديدي" و "يه جزيره بودم" و ..عليرضا  و امير و مرضيه و وهاب و ...كوه و روبوتيك و سوء تفاهم و اداي عاشقي و مشروطي و بازم مشروطي و بازم مشروطي و ...سولماز و اينبار واقعا عاشقي و جوليا رابرتز و ....شيرين و ليدا و ميم و عاشقي تا سر حد  مرگ و تو و تو وتو ...تناقض و تناقض. روزا با رفقا دختر بازي و شبا آموزشهاي چركي و نبرد تن به تن و لايي كشيدن تو مرز عراق و يادگرفتن اينكه چه جوري عربي رو با لهجه عراقي بلغور كني..دستمو به لبام ميمالم. بر خلاف تمام اهالي زمين من از بوي ملايم سيگار روي انگشتام لذت ميبرم. ياد جوونياي بابام ميفتم و پوتين هاي چرمي زيپ خورش كه علامت برگشتن از ماموريت بود. اختياريه. من كه 5-6 سالم بود سرمو آروم از چارچوب در اتاق خواب تو مياوردم كه مرد خسته و ريشويي رو ببينم كه پدرم بود و من به يادش نمي آوردم. همين مرد بعد از اينكه اصلاح ميكرد و خستگي ماموريت و كوفتگي جنگ رو از روحش دور ميريخت ميشد باباي خودم كه باهاش كشتي ميگرفتم و منو تنهايي ميفرستاد دنبال خريد نون بربري تا مرد شدن رو يادم بده. مردي كه هميشه در نظرم نابغه بود و قهرمان. و فكر ميكردم با بالاتر رفتن سنم از نبوغ و قهرماني ميفته. و حالا كه باز بهش نگاه ميكنم هنوز نابغه است و قهرمان. چرا كه اين سالا و اين كتابا و اون فيلما، اديسه و كوبريك و ...همه بهم ياد دادن كه قهرمانا و نوابغ همگي "باگ" دارن و پدرم هم باگ داشت. نه بيشتر از بقيه. كه بايد بنشينم و چند ده سال بعد اگه باشم باگهاي خودمو بشمرم و تو شاهدي هساتي براين ماجرا. تو كه با تو نبودنم بزرگترين باگه. از اين سوسك خركياي بلادار كه وقتي بال ميزدن تو خونه قديمي ماردربزرگ صداي بال زدنشون مثل صداي هليكوپتر بود و كمِِِِ كم آدمو نه ياد باگ كه ياد پرنده مينداخت. پرواز را به خاطر بسپار كه پرنده رو خوردن.
قطار كه وارد شدن صف مستقبلين (به كسر باء) رديف شدن تا مسقبلين( به فتح باء) رو در ميون بگيرن و چهره هايي كه از در ي كه با پرده نايلوني (براي جلوگيري از ورود سرما به سالن ايستگاه) پوشيده شده بود وارد ميشدن تماشايي بود. لبخندهايي كه بي هوا رو لبها ظاهر ميشدن. انگار كه منتظر نبودن كسي به استقبالشون بياد. ..
ياد زماني افتاده بودم كه از  كوير بر ميگشتم تهران و حسرت اينكه يه بار ازت بخوام دنبالم بياي ترمينال و روم نشد يا نخواستم يا هر چي. حسرت يه استقبال كه به بدرقه ام اومده بودي به تلخي و حسرت اينكه ايكاش يه روز بابت اون روز ببخشي ام..
تو اين متن پرانتز زياد شد اما اينم تو پرانتز بگم و ازت بپرسم. اين مدل جديد مدل مو بستن دخترا چيه آخه؟ پس كله اشون موهاشون قلبمه ميكنن عينهو گنبد مسجد شاه كه چي؟ نميگن آدم اومده ملتو ديد بزنه هيزي كنه حض بصر ببره نه تقاص بصر؟ ما تقاص بصرمونو اون دنيا قراره بديم. ديگه خسر الدنيا و الخره لاكن نكنين مارا..
 

دوشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۰

تلخ نويسي

ديشب بعد از 100 سال از همون راهي برگشتم كه يه موقع هي برميگشتم. بعد از اينكه از تو جدا ميشدم از نزديك خونه اتون تا اتوبان و ...اينبار اما به شدت خورد شده. تو تاكسي بين اون دو تا نره خر كه مچاله شده بودم. خيلي زور ميزدم كه لرزش شونه هامو هق هق ام رو لاي تكوناي تاكسي گم كنم. تو تاريكي تاكسي و لاي عرعر خواننده درٍ پيتي كه تو ضبط ماشين ميخوند به پهناي صورتم اشك ميريختم. تناقض مسخره اي بود. چرا همه چي اينجوري شده؟ چرا از دستت دادم؟
...
از جمله مواهب اجباري برگشتن به خونه پدري يكيش اينه كه زمانهايي رو مجبورم تلويزيون نگاه كنم. ديشب يه برنامه اي داشت به اسم راديو7 گمونم. توش با بچه هاي 4-6 ساله مصاحبه ميكرد. مينشوندشون جلوي دوربين و ازشون سوالاي جدي ميپرسيد. از يكيشون همون سوال معروف نخ نما رو پرسيد: بزرگ شدي ميخواي چيكاره بشي؟ و من رفتم تو فكر كه اون موق ها همسن اين پسره كه بودم چيكاره ميخواستم بشم؟ خلبان...دكتر...رنجر...كوماندو...فضانورد...حتا يه بار وزير آموزش و پرورش! چه ساده چه به سادگي اونهمه رويا رو به فنا دادم. ميگم "گا" شهريه از شهراي توريستي ايران . هر ساله ايرانيهاي زيادي به "گا" ميرن. . ضاهرن من روياهامو از مدتها پيش به اين شهر زيارتي ميبرم.
....
تلخ نويسي هنر نيست. نياز هم نيست. اجبار و اِفه شتري هم نيست. من تلخم اما.
....
چقدر امروز خوشگليتو ميخوام.

شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۰

مثه يه خوك در جستجوي خوشبختي

It was right then that I started thinking about Thomas Jefferson on the Declaration of Independence and the part about our right to life, liberty, and the pursuit of happiness. And I remember thinking how did he know to put the pursuit part in there? That maybe happiness is something that we can only pursue and maybe we can actually never have it. No matter what. How did he know that?
اين يه تيكه از فيلم در جستجوي خوشبختيه. اينو ويل اسميت در اوج فلاكت هاش ميگه. كاري به ارگاسم ذهني اي كه از شنيدن اين جمله بهش ميرسم ندارم. حرف من الان تو اين پست اينه: منم هميجوريم. مثه خيليا و اغلب مردم، در اوج غم و اندوه سوالاي عميق از خودم ميپرسم و دنبال معناي زندگي ام. در اوج خوشبختي و خوشي اما مثه يه خوك كه تو گل غلط ميزنه فقط خرخر ميكنمبايد موجوديو كه داره سوالاي فلسفي ميكنه رو به ياد خوك خرخركن بيارم.. شايدم وقتايي كه مثه حالا دارم خودمو با سوالي عميق عميق ميكنم خوك بودن رو يادم بيارم. يا به قول كاستاندا اداي خوك بودن رو در بيارم.  ديشب كه بعد از مدتها رو تختم دراز كشيده بودم و داشتم بعد از مدتها "تر" ضدخاطرات مالرو رو ميخوندم احساس ميكردم يه چيز بزرگي رو تو زندگيم باختم. احساس كردم ميفهمم چرا رامين بي سر و صدا بعد از جدا شدنش غيب شد و رفت ايتاليا. كه زور زد فراموش كنه.تو خونه پدري ام احساس مهمون رو دارم. شايد بايد زودتر برم كانادا.

Add to Google Reader or Homepage