جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۴

کجا خونده بودمش؟

- مامـــــــــــان ! ما می ريم هواپيما سواری کنيم.
- زود بياينا. می خوايم چايی بخوريم.

آها...
(برگرفته از زندگی برادران رايت)
* رام باش! .. چيره ای. خم باش! .. راست. تهی باش! .. سرشاری. ژنده باش! .. پس فاخر.اندک بدار و ثمر چين. افزون بدار و پريشان باش ... پريشان.

دائو د چينگ
غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپاي وجودت هنري نيست که نيست....

سه‌شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۴

سلينجر يه داستاني داره به اسم "يک روز خوب براي موزماهي". تو اين داستان راجع به يه ماهي عجيب شايدم خيالي صحبت ميکنه که ميره توي يه سوراخ تا غذاشو بخوره. توي اون سوراخ اونقدر غذا ميخوره تا به شدت باد ميکنه و گنده ميشه. اونقدر که ديگه نميتونه از سورخ بيرون بياد و همونجا ميميره....
گاهي که کسايي رو ميبينم که زيادي ميدونن يا درواقع زيادي فکرشون چريده و به پوچي رسيدن يا اصلا يادشون رفته که هدف دونستن نبوده بل شناختن در رو از اين دنيا بوده ياد اون موزماهي سلينجر ميفتم.

دوشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۴

شکلاي ابرا، لذت فرو بردن دست لاي برنجاي تو گوني، صداي بال زدن پرنده نشته لب پنجره اتاقت، صداي قرچ و قروچ راه رفتن روي برف تو يه شب ساکت ساکت، نشست روي تاب يه پارک متروک ساعت 2 نصفه شبو نيم ساعت تاب خوردن بيوقفه، دنبال کردن مسير يه مورچه بدون اينکه منتظر رخ دادن اتفاقي باشي، آب بازي با سر و صدا و خيس شدن فراوون، چرت زدن بعد از خوردنن يه صبحونه مفصل، لذت آرامش يه روز تعطيل تو تنهايي مطلق، تماشاي يه عصر خلوت تو بالکن خونه ات و نه تماشاي غروب مسخره آفتاب، ولو شدن نا نداشتن بعد از يه جنب و جوش حسابي، حرفاي خودموني پدرم، تماشاي بيصداي مادرم که داره کاراي ريز ريزشو انجام ميده، دراز کشيدن تو رختخواب و نخوابيدن تا ديروقت و فکر کردن به اوني که دوست داري خيالپردازي کردن بي هيچ منطقي، تماشاي پرواز دسته جمعي پرنده ها تو آسمون، راه رفتن لبه جدول و دويدن روشون چون ديگه کلي حرفه اي شدي واسه خودت تو اين کار، قدم زدن تو خيابونايي که تازه بارون خيسشون کرده بعد از تموم شدن بارون اونم نصفه شب، تو توالت زدن زير آواز و فالش و فولش خوندن، فرو رفتن به فکر زير دوش آب و نفهميدن اينکه چند وقته تو اون وضعيت بودي، تماشاي شکلايي رنگين کمون واري که نفت و بنزين رو سطح آب ميسازن، دنبال کردن مسير يه باريکه آب که راهشو تو زمين دنبال ميکنه، قدم برداشتن بين موزاييکاي پياده رو، خيالپردازي راجع به زندگي آدماي تو خيابون، تصور کردن چراغ و جلوبندي ماشينا به صورت آدمايي با شخصيتاي جور واجور، صداي حيوونا رو درآوردن حتي صداي سوسک، ليس زدن بيخيال يه بستني، چيدن و خوردن تمشک تو دل يه جنگل تنهايي، وايسادن لب ساحل ماسه اي و صبر کردن که موج ماسه خاي زير پاتو بشوره و ببره، گوش دادن به صداي باد که لاي برگا ميپيچه تو بعد از ظهر داغ يه روز تابستوني، ادا درآوردن تو آينه تو آسانسور وقتي تنهايي تو آسانسوري، خوابيدن رو چمناي يه پارک وقتي ساعت نصفه شبه، آب نبات چوبي خوردن، تو، تماشاي تو، خيال تو، هر چيز من و تو، نق زدن وقتي کسي هست که نازتو بکشه، ناز کسيو کشيدن وقتي ميخواد و ميخواي که نازشو بکشي، تنها بودن و غمگين نبودن، غمگين بودن، فيلم ديدن، فيلم ديدن با کسي که پاي فيلم ديدنه، آهنگ گوش کردن حتي دامبولي، با دو دست خاروندمن کله ات بي اينکه کسي بهت گير بده، شاشيدن سرپا تو تاريکي يه کوچه وقتي داري ميترکي از فشار اسمزي دروني، کي به کيه؟حتي اندازه گيري بُردش، ساختن آدم برفي بيناموسي تو دانشکده سر را ه استادا، عاشق شدن واسه اولين بار اونم به دختري که فقط چند ثانيه تو پنجره اتوبوس ديديش، تخس بودن، سرتق موندن، چسبوندن نامه هاي عاشقانه به سبک فيلمفارسي روي کمد دختراي دانشکده، جيش کردن تو دسشويي دخترا، قليون کشيدن و چاي خوردن وسط زمين فوتبال دانشگاه، آجر گذاشتن تو خيابوناي دانشگاه راه انداختن گل کوچيک اونم وقتي امدي فوق ليسانس و بيخيال نگاهاي چپ چپ استادات شدن، بلند بلند خنديدن بيخيال ادب و نزاکت و سن و سال و ...، هله هوله خوردن در هم وبرهم، نوشابه، تماشاي آب شدن قرص جوشان ويتامين ث و بو کردن ليوانش، وسط کلاس معارف جوک بيناموسي تعريف کردن، خوابيدن سر کلاس، کندن يادگاري روي صندلي و رمز گشايي يادگارياي شونصد سال پيش روش، خوندن نوشته هاي هيجان انگيز توي توالت موقع عمليات، شعر خوندن، قصه تعريف کردن، سرگرم کردن يه بچه، آشپزي يا در واقع تمرين آشپزي، خوردن يه هندونه به تنهايي تا مرز انفجار، ياد گرفتن سوت واسه اولين بار،....
بازم بگم؟

شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۴

توي خيابون شيخ بهايي يه کوچه هست که نميدونم اسمش چيه.سرش يه مغازه بزرگه به اسم سامان کاشي گمونم. دو سه شب پيش وقتي از اون پيکان با دراي باز دور ميشدم اشک تو چشام جمع شده بود. نه از غم که از درد. دماغم ناجور تير ميکشيد. لبم باد کرده بود. با دهنم نفس ميکشيدم. ريه هام پره از هواي سرد ميشد. از دو نفري که باهاشون درگير شده بودم يکيشون کنار جوب آب افتاده بود و خرخر ميکرد. گمونم دماغش رو شکسته بودم. اونمقصد مشابهي راجع ه من داشت اما من بودم که موفقتر بودم. اونيکي هم کنار در راننده ولو بود و ناله ميکرد. سرش شکسته بود. منم که وسطاي کوچه داشتم تلوتلو ميخوردم و جلو ميرفتم. تيتراژ مناسب يه فيلم مهيج و شايدم نوآر. پولامو که از جييب پيرهن نفر اول بيرون کشيدم شمردم. زياديشو ريختم تو خيابون. همون 30 تومن خودمو نگه داشتم...
از اون شب تا همين الان که دارم اينارو مينويسم وقتي يادش ميفتم تنم ميلرزه. نميتونم بگم چه احساسيه. يه جور خشم شايد، که دوباره بيرون ميزنه. يا هيجان يا ... انگار بدنم دوباره اون شرايط رو به خاطر مياره. کاش ميشديه جور ديگه بود. کاش ميشد يه جاي ديگه بود. دور از اين جمعيت ديوانه.دور از اين هياهو. کاش ميشد با تو گم شد. نه تو يه جامعه ديگه، نه...اونا هم همينا رو دارن. همين سياهيا و زشتيا. اونا هم امثال منو دارن.مني که خودم شايد از زشتيهاش باشم. بايد يه جايي باشم که تو "نظرگاهم" رو پر کني. هر چي ميبينم تو باشي. من به اندازه کافي زشتي ديدم. به قدر کفايت تحمل يه نفر زشتي ديده ام.ديگه لازمه فقط تو زو ببينم.زندگي يه چيز ديگه است. يه جاي ديگه است...
تو اين کاغذي که دارم توش مينويسم، که مال يه تقويمه، پاينش نوشته:
خرم آن روز کزين منزل ويران بروم.......راحت جانطلبموز پي جانان بروم.
گرچه دانم که جايي نبرد راه غريب.........من به بوي سر آن زلف پريشان بروم
عينهو فال شده. گاهي نشونه هايي آشکار ميشن.

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ