شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸

روزاي بي تو

امروز رو بي تو گذروندم. يه شنبه لعنتي خسته كننده. ميدونم يا تو فرودگاههايي يا رو آسمونا. هر جا هستي اينجا تو بغل من نيستي. حتا اينجا تو همين شهر هم نيستي...اَه... با خودم گفته بودم ديگه عينهو اين پيرزناي كفگير خورده غر غر نكنم. اما نتونستم. يعني نميشه راستش. آدم كسيو دوس داشته باشه و اين ريختي كونش پاره شه از بس نبيندش؟ نميشه ديگه. حتما باهاس غرغرش به راه باشه اگه نه يه جاي عدالت نامريي اين دنيا ميلنگه.

امروز يه هديه كوچولو دارم برات. يه خط شعر كه تو شبهاي روشن بود و گمون نكنم يادت باشه. يه خط شعر كه مث اغلب شعراي ديگه شبهاي روشن به طرز ريزي قشنگه:

آشكارا نهان كنم تا چند؟

دوست مي دارمت به بانگ بلند

 

روزاي بي تو روزاي بيخودي ان. پدر آدم در مياد تا بگذرن.

Add to Google Reader or Homepage