شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۲

يه چيز تو مايه هاي اينکه جيش بفرماييد تو اين دنيا....

آنانکه محيط فضل و آداب شدند
در جمع کمال، شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريک نبردند برون
گفتند فسانه‌اي و در خواب شدند.....

جناب سروان «خيام»

پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲

اينو مينويسم که شايد يه کم آروم بشم...از صبح که اون mail رو خوندم تا همين الانتمام تنم داره ميلرزه...تو اين دنيا، يه جايي شايد تو چين يه حرومزاده هست که اگه دستم بهش برسه جرواجرش ميکنم. بابام يه بار خاطره تنها کسي رو که تو جنگ کشته واسم تعريف کرد. تو تيم زرهي مهندسي تو کردستان واسه ماموريت بودن. يه تيم از مهندساي مختلف. تعريف ميکنه يه شب که از جان پناه ميره بيرون. وقتي برميگرده رفيقشو ميبينه که زير کارد يه کرد داشته دست و پا ميزده. ديگه هيچي نميفهمه...وقتي از سنگر مياد بيرون سر اون کرد تو دستش بوده و تمام هيکلش خوني....«مثل گوسفند سرشو بريدم»... وقتي اينو بعد از بيست سال واسم تعريف ميکرد هنوز ميلرزيد..
نميدونم چرا ياد اين ماجراي بابام افتادم ولي يه چيزو به توي کثافت رذل لجن قول ميدم...توي حروم زاده هم اگه گيرم بيفتي همين کار و باهات ميکنم...به خاطر کاري که با اون دختر کردي....

چهارشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۲

کشفيات تازه من!
اونايي که Pink Floyd ميخورن، اول High Hopes درست همون اولش، قبل از همه اون ناقوسا و آرزوهاي گله گنده، صداي يه مگس هست که همه چيو از قبل لو ميده....
به اين نتيجه رسيدم که حاشيه هاي صوتي کاراي Pink نه تنها مهم، بلکه از خود متون مهمترن....

شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۲

دوستت دارم چون پر از شاديهاي کوچيکي، پر از لذتهاي کودکانه، پر از شيطنت و خواب آلودگي و تنبلي، پر از تمام چيزايي که من مدتهاست از دستشون دادم. دوستت دارم چون نيازي نداري که بزرگ بشي تا از زندگي لذت ببري. جون به اون منبع اصلي نزديکتري، دوستت دارم چون تمام اون چيزي هستي که بايد بود تمام اون چيزي که دلم ميخواست باشم و هيچ وقت نخواهم بود....
يه لحظه هايي هست که .... يه وقتايي ميشه درست اونجايي که وسط گل گير کردي، اون وقت که حس ميکني واسه خودت تنگ شدي، عرقت در مياد، مخت ميگوزه، بدبختيا و دردسرا همه با هم واست مهموني ميگيرن، فکر ميکني اون شيلنگ بدبختيا که آسمونو به زمين وصل ميکنه گرفتگيش باز شده و هر چي کثافته داره خالي ميشه رو سرت، درست در همين لحظه، البته نه هميشه انگار همه چي واست واضح ميشه، کتابو ميذلرن جلوت و ميگن: تماشا کن! همه چي...هر چي که واست گنگ و نامفهوم و بيربط بوده واضح ميشه، اينکه گير از کجاست؟ کجاي اين زندگي لعنتي داره ميلنگه، اينکه اينجا چه غلطي ميکني، چرا مثل حيووناي زخم خورده دور خودت ميچرخي و به بقيه زخم ميزني، همه چي...اينکه کدوم وري باهاس بري...لا مصب همه چي روشن ميشه....منتها بدبختي قضيه اينجاس که تو دوباره سر و کونت به هم پنالتي ميزنن و نکته رو نميگيري...کل ماجرا به فنا ميره و تو اون وسط دست خالي ميموني، بالکل يادت ميره که همه چيو ديدي و دوباره از نو...

پنجشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۲

اين نارنگيه خيلي بي جنبه بازي در آورد....مگه ميذاشت شستمو بکنم تو کونش؟ خاک بر سر کشش سطحي پوستش خيلي زياده. تازه بعد کلي تلاش که پوستشو کندم ديدم خشک خشکه لا مصب!
همينجورين بعضي آدما...

چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۲

تو فيلم Out of Africa از قبيله اي صحبت ميشه که فقط زمان حال رو ميفهمن. نه گذشته و نه آينده. هيچ درکي از اين دو ندارن.بر اي شاهدي بر اين مدعا نکته اي گفته ميشه که براي من تکون دهنده بود: اگر فردي از اين قبيله رو حبس کنن طرف خيلي زود ميميره. چون فکر ميکنه اين زندان، ابديه، خروجي ازش وجود نداره...

دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۲

گيرم مرتيکه اوني که نشون ميده نيس...اون موجود خشن و سرد .بيروح...گيرم طرف آخر احساسه. مثل هر آدم ديگه محتاج محبت. شايدم بيشتر از هر آدم ديگه. گيرم اصلا کمبود محبت داره بدتر از هر کدوم از شما آدماي فرشته صفت و قوي که دور و برشو گرفتين. گيرم ازبچگي اينحوري بزرگ شده. زير دست آدمايي که بدتر از خودش خرج کردن احساس رو بلد نبودن حتي واسه توله خودشون. گيرم بارو مازوخيست بار اومده. خوشش مياد خودشو تيکه تيکه کنه و بشينه بالا سر لش خودش زار بزنه...
نميدونم...نميدونم چيزي به اسم سرنوشت محتوم وجود داره يا همش کس شره...نميدونم...نميدونم کره خر چند بار بايد زخم بخوره تا بيخيال شه...ميدونم بايد فکرمو منظم کنم. ميدونم کاراته حداقل اين فايده رو داشت.ميدونم اين زندگيم يه جاييش ميلنگه...کجاشو نميدونم ولي ميدونم فقط يه جاشه. گيرش بيارم و درستش کنم قضيه حله...خوشبين هم باباي گور به گور شدته...

یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۲

و خداوند سر درد را آفريد تا گريه بندگانش را به زور هم که شده در آورد* فباي الاء ربکما تکذبان.....

از طرفاي ظهر بود که سر دردش دوباره سراغش اومد. به خودش گفت بيخيال قضيه، عين دفعه هاي پيشه. ميگيره و ول ميکنه....
حدود 10 شب جزو معدود آدماي تو دانشکده بود. تو دستشويي روبروي اينه وايساده بود و داشت صورتشو مي شست. سرش هنوز درد ميکرد. در عرض چند ثانيه چنان سر دردش اوج گرفت که پهن شد کف دسشويي...
نيم ساعت بعد به زور خودشو جمع و جور کرده بود وداشت ميزد بيرون از دانشکده. دستتشو به ديوار ميگرفت که ولو نشه...
تو تاکسي وسط راه، ديگه طاقت نياورد. به راننده فهموند که حالش بده. کنار خيابون ماشينو نگه داشتن. دويد طرف جوب. تمام زورشو زد که چيزيو که نخورده از تو شيکم خاليش بالا بياره. نتونست. وسط عق زدناش صداي راننده رو ميشنيد که به مسافر مي‌گفت: بس که زيادي ميخورن اين جوونا. مسافر جواب داد: چيکار کنن، چيز ديگه اي واسشون نمونده بدبختا... وسط عق زدناش نتونست جلوي خنده شو بگيره....

شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۲

سه‌شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۲

اينجا يه هويج بود...اندازه اش؟ تو بگير يه وجب. مثل همه هويجا نارنجي و اينا...ديروز از خونه بلندش کرده بودم. زياد بيرون مونده بود. واسه همينم نرم شده بود. الان داشتم بااش ور ميرفتم ببينم چقدر ميتونم خمش کنم بدون اينکه بشکونمش. الان ديگه نيس. حوصلمو سر برد، خوردمش. من اينجا تو آزمايشگاه از صداي بلند آهنگ لغوه گرفتم. چهار تا ميزو چسبوندم به هم به مربع 7-8 متري درست کردم. کاغذامو ريختم روش. ولو شدم دوشون و شهوتراني با تبديل فوريه و لاپلاس و ...استادم نيس. رفته مسافرت تا يه ماه ديگه هم نمياد. مملکت خود مختار! ميتونم با شورت تو آزمايشگاه جولون بدم.
از صبح مقاديري معتنابه آلبالو خشکه خوردم. يه پيتزاي ساخت خودم! به قاعده سه جهار بار توالت رفتن قهوه هورت کشيدم. نيم ساعت در وضعيت اپرا با کارل عزير چهچه زدم.سر به سر يه گربه که زير پنجره آزمايشگاه از بارون پناه آورده بود گذاشتم....
کي گفته آدم بايد تو وبلاگ حرفاي مهمي از اعماق تهش بزنه؟ هي غور کنه که چي؟ آخرشم قُربشه..... آدم بايد که آدم بشه. شده با غور کردن، شده با قر دادن.
Son...
Life's an open book, don't close it before it's done.
...From Metallica

دوشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۲

هر گاه که مرا مي آزارند، زخمي بر روحم ميزنند. همچنانکه هر زمان که نوازشم مي کنند...

از: استاکر اثر تارکوفسکي
به من بگو: سفر رو ترجيح ميدي يا مقصد رو؟ قدم زدن يا رسيدن؟ به من بگو: فکر کردن رو دوست داري يا به تنيجه رسيدن رو؟ايناس که تو رو به من ميشناسونه....

جمعه، دی ۱۹، ۱۳۸۲

Every night and every morn
Some to misery are born

Every morn and every night
Some are born to sweet delight

Some are born to sweet delight
Some are born to endless night

...William Blake

پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۲

شخصيتي که کلينت ايستوود تو فيلم نا بخشوده(Unforgiven) معرفي ميکنه از خيلي جهات برام جالبه. اول از اين جهت که شخصيتي طرد شده‌س. يه جاني و ادمکش که مرتکب جنايتاي زيادي شده. زنا و بچه ها رو کشته. به صورتي مردي شليک کرده طوري که دندوناش از پس کله اش بيرون ريخته. اغلب اوقات هم مست بوده. اين آدم رو يه دختر متحول کرده. طوري که تقريبا تا آخر عمرش لب به مشروب نميزنه. از نحوه اين تحول چيزي گفته نميشه. طوري که تقريبا آدم قانع ميشه با يه فيلم سانتي مانتال بند تنبوني طرفه ولي خيلي زود معلوم ميشه اينطوري نيسش. وقتي "ويل ماني" شخصيت اصلي داستان تصميم ميگيره واسه بچه هاش که حالا يتيم هستن و اونم به وضوح عرضه تامين زندگيشون رو از راه مزرعه داري نداره دوباره دست به ادمکشي بزنه کابوسهاش دوباره زنده ميشن. تمام قربانياش که ديگه تو بيداري هم واسش کابوس ميسازن. حتي زن مرحومش هم که وسيله ارامشش بوده حالا ديگه با صورتي کرم خورده جلوش ظاهر ميشه. اين آدم وقتي ملتمسانه به دوستش ميگه که من ديگه اونجوري نيستم انگار که ميخواد بخشش خودشو از اون بگيره. انگار که با تاييد اون کابوساش از بين ميرن. جالب اينجاس که اين آدم ديگه حتي نميتونه کاري رو که مثل آب خوردن انجام ميداد( آدمکشي) انجام بده.
آخر فيلم وقتي برميگرده تو شهر تا انتقام دوستشو از کلانتر شهر بگيره، کاملا به اين مساله پي برده که ديگه راه برگشتي واسش وجود نداره. بنابراين خودشو به دست تقديرش ميسپره تا حداقل بتونه زنده بمونه چرا که ديگه اميدي به آمرزش خودش نداره. وقتي ميخواد از کافه اي که توش پنج نفر رو يه ضرب کشته بيرون بياد فرياد ميزنه: هر بهم شليک کنه ميکشمش. بعد زن و بچه‌شو ميکشم. بعد تمام خونواده‌شو ميکشم. ... کاملا واضح ميشه که تو قالب نقشي رفته که جامعه واسش تعيين کرده نه نقشي که خودش دلش ميخواد انتخاب کنه. به نظرم فيلم خوبي ساخته اين کلينت ايستوود....

سه‌شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۲

از امروز هر حرف احمقانه اي که بزنم يا هر حرفي که به طرز احمقانه اي بزنم يه روز خفه خون ميگيرم....
گفتم که يادم باشه....
کنار اتوبان که پياده مي‌شي يه نگاه ميندازي به اتوباني که ميشه گفت جزو آخرين اوتوباناييه که پياده گزشون نکردي. اولين کاپيتان بلک رو که آتيش ميزني، اين ام.پي.تري.پلير رو راه ميندازي يا علي...دستا تو جيب، کلاه تا روي چشما پايين، انگار که آييني تو کاره و تو داري موبه مو به دستوراش عمل ميکني. پگ نميزني، همينجوري سيگارو گذاشتي گوشه لبتو فقط هر از چند گاهي روشن نگهش مي داري. هنوز تازه اول راهي...
لابلاي خاطراتت دنبال يکي ديگه ميگردي که باهاش سر کني...دعواعا و کتک کاريات؟ نه...اکشن حسشون نيس. شربازيا و مسخره بازيات؟ مرده ها؟ زنده‌ها؟ دوستاي خياليت؟ قهرماناي خياليت؟ امشب حوصله هيچ کدومشونو نداري. وسط اين خرتوخر آدما و شخصيتا و اتفاقات يه جاهايي هست که نه هيجاني هست نه اکشني، نه خودي، نه هيچي. امشب هوس اونا رو داري. مثل يه فاصله بين دو تا کلمه.چيزي نيس ولي اگه نباشه دوتا کلمه با هم يه چيز مسخره اي ميشن. چه برسه به يه جمله بدون فاصله کلمات. يه جاهايي مثل اون شب سال 73 وسط يه جاده کويري. اون تابستون که رفته بودي پيش بابا ايرانشهر. گيرم که قاچاقي رفته بودي و يه شر حسابي تو خونه راه انداختي. اون شب که از زابل ميرفتيم ايرانشهر. وسط راه باک خالي شده بودو بابا لندکروز رو نگه داشته بود و داشت باک رو پر ميکرد. تو جاده سگ پر نميزد. تاريک تاريک. يادته که راه افتادي بري واسه خودت يه دوري بزني. کمونم رفتي که دستتو به آب بزني به قول آدماي با تربيت. پشت يه پشته خاک که 20-30 متري جاده بود.تو اون تاريکي و سکوت کوير از دور پارچه سفيدي ديدي که تکون نميخورد. يه بلوچ بود. تو تاريکي اون شب بدون ماه چيز زيادي ازش معلوم نبود. يادته تو اسمون دنبال ماه گشتي. يادته هنوز در نيومده بود. آسمون پر ستاره بود. يادته دست بلوچ يه چيزي بود. يادته روش به کوه بود. همينجوري محو تماشاي کوه. تو هم محو تماشاي اون. يادته ماه يهو. در اومد. دقيقا به همين شدت: يهو. يادته بلوچ شروع کرد به زدن ساز. يادته يهو لرزيدي. يهو يخ کردي. يادته همچين سردت شد که شاشيدن يادت رفت. يه حس غريب. انگار که خلوت کسيو به هم زدي و تو کار کسي فضولي کردي. يادته برگشتي و سوار ماشين شدي و خودتو زدي به خوابيدن که بابا بهت گير نده. يادته تا خود ايرانشهر داشتي ميلرزيدي؟ فقط 14، 15 سالت بود؟ عجب شبي بود...
تازه رسيدي سر پل مديريت....هنوز کلي مونده تا ته اتوبان...دومي رو آتيش ميکني و دنبال يه جاي خالي ديگه ميگردي....

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ