یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۲

و خداوند سر درد را آفريد تا گريه بندگانش را به زور هم که شده در آورد* فباي الاء ربکما تکذبان.....

از طرفاي ظهر بود که سر دردش دوباره سراغش اومد. به خودش گفت بيخيال قضيه، عين دفعه هاي پيشه. ميگيره و ول ميکنه....
حدود 10 شب جزو معدود آدماي تو دانشکده بود. تو دستشويي روبروي اينه وايساده بود و داشت صورتشو مي شست. سرش هنوز درد ميکرد. در عرض چند ثانيه چنان سر دردش اوج گرفت که پهن شد کف دسشويي...
نيم ساعت بعد به زور خودشو جمع و جور کرده بود وداشت ميزد بيرون از دانشکده. دستتشو به ديوار ميگرفت که ولو نشه...
تو تاکسي وسط راه، ديگه طاقت نياورد. به راننده فهموند که حالش بده. کنار خيابون ماشينو نگه داشتن. دويد طرف جوب. تمام زورشو زد که چيزيو که نخورده از تو شيکم خاليش بالا بياره. نتونست. وسط عق زدناش صداي راننده رو ميشنيد که به مسافر مي‌گفت: بس که زيادي ميخورن اين جوونا. مسافر جواب داد: چيکار کنن، چيز ديگه اي واسشون نمونده بدبختا... وسط عق زدناش نتونست جلوي خنده شو بگيره....

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ