شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۲

يه لحظه هايي هست که .... يه وقتايي ميشه درست اونجايي که وسط گل گير کردي، اون وقت که حس ميکني واسه خودت تنگ شدي، عرقت در مياد، مخت ميگوزه، بدبختيا و دردسرا همه با هم واست مهموني ميگيرن، فکر ميکني اون شيلنگ بدبختيا که آسمونو به زمين وصل ميکنه گرفتگيش باز شده و هر چي کثافته داره خالي ميشه رو سرت، درست در همين لحظه، البته نه هميشه انگار همه چي واست واضح ميشه، کتابو ميذلرن جلوت و ميگن: تماشا کن! همه چي...هر چي که واست گنگ و نامفهوم و بيربط بوده واضح ميشه، اينکه گير از کجاست؟ کجاي اين زندگي لعنتي داره ميلنگه، اينکه اينجا چه غلطي ميکني، چرا مثل حيووناي زخم خورده دور خودت ميچرخي و به بقيه زخم ميزني، همه چي...اينکه کدوم وري باهاس بري...لا مصب همه چي روشن ميشه....منتها بدبختي قضيه اينجاس که تو دوباره سر و کونت به هم پنالتي ميزنن و نکته رو نميگيري...کل ماجرا به فنا ميره و تو اون وسط دست خالي ميموني، بالکل يادت ميره که همه چيو ديدي و دوباره از نو...

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ