شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۰

سینوس

بالا و پایین میرم. دلم نمیخواد اما میرم. یادم میره نیستی و این تلخترین اتفاقیه که وسط روز میفته. گوشیو برداری و با ذوق و شوق بخوای حال و احوال عاشقانه کنی اما یادت بیاد که نباید...گفته بودم میخوام خودمو تو کار غرق کنم. اما کار عمق کافی واسه غرق کردنمو نداره. فقط خیس میکنه هیکلمو.. راستش نمیدونم چی کار کنم. زندگیم گاهی تو چیزایی تعریف میشه که با تو معنا دارن. تو کارایی که واسه تو دلم میخواد انجام بدم.  حقیرانه است اما الان میترسم اگه واسه تو انجامشون بدم یکی دیگه میاد و میوه شونو میچینه. کسی که تو ممکنه انتخابش کنی. بجای من. من با تو مشکل دارم. این واضحه. من اما جز تو چاره ای ندارم. این داره خفه ام میکنه.

گاهی فکر میکنم باید تو رو از دوم شخص ب هسوم شخص تبدیل کنم شاید با این کلک گرامری بتونم حریف دلتنگیم بشم. غلبه بر درد به کمک دستور زبان. اینم کشف امروز من.

یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

ماهیت شناسی جمعهای دوستانه ام یا چرا اغلب تنهام

راستش من خیلی آدم خونگرمی نیستم. به نظرم این یه خصوصیتمه. نه یه عیبم. اصولا خیلی خوشم نمیاد با آدما گرم بگیرم. نه اینکه نتونم باهاشون رابطه برقرار کنم. به نظرم آدم باید یه مرزی رو بگذرونه تا بتونه با آدما قاطی بشه. آدم میتونه این مرز رو نگذرونه بدون اینکه رفتار پر نخوتی با آدما داشته باشه و یا مغرورانه بهشون نگاه کنه. من از تعارف متنفرم. اولین اصل گذرونن اون مرز پاره کردن انواع و اقسام تعارفاته. من هنوز نتونستم جمعهای زیادی رو پیدا کنم که بدون اینکه خواسته های خودمو زیر پا بذارم اونم به مقدار زیاد بتونم باهاشون بگردم. البت همچین جمعایی بودن. مثل دار و دسته زمان دانشجوییم که به لولویون معروف بودن چون روی هندریلهای لوله ای دانشکده پلاس بودیم.

با اینهمه خیلی وقتا میشه که وارد نشدن تو این جمعها احتمالا به عنوان غرور بیش از حد تعبیر میشده. هرچند که من آدمای اون جمع رو که واردشون نشده بودم رو خیلی هم قبول داشته ام و خودمو اصلا بالاتر از اونا نمیدیدم. انگار که آدما بخوان لزوما با همرنگ کردن بقیه با خودشون احساس امنیت کنن. این همرنگ نشدن من هم اغلب امنیتشون رو به هم زده. اگه مدتی از بودن توی همچین جمعهایی گذشته باشه البت نظر ملت راجع بهم یه کم تلطیف شده.

با اینحال موضوع جالب و عجیب اینه که جمعهایی که بعد از دوران دانشجویی توشون بودم و ازشون لذت برده ام خیلی زود پکیده ان. این پکیدن با میل و رغبت من هم نبوده. انگار زمانی که صمیمیت واقعی و درست و بدون تعارف و خود پترس کنی بین آدما برقرار میشه آدما بازم تحملشو ندارن و ترجیح میدن به گروههای مزورانه قبلیشون پناه ببرن.

شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹

آهستگی و غمناکی

بر هر مرد و زن مسلمان و غمگین و آهسته ای لازمه که بره  به www.Soundtracks.ir و موسیقی متن "قتل جسی جیمز به دست فورد بزدل" رو دانلود کنه و موقع آهستگیو غمناکی گوش کنه. در روایت اومده در اون موقع پشت سرش ملائک از کران تا کران صف میکشن و گوش باهاش به آهستگی و غمناکی گوش میکنن.

چرا مینویسم؟

ولاگ جای چه جور نوشته هاییه؟ راستش من اینو از اول لذا خودم مشخص نکردم. هر چه خواست دل تنگم نوشتم. شاید واسه همین وقتی هم دیگه ننوشتم. شاید اون موقع با این احساس نوشتم که احتیاج دارم خودمو بیان کنم. نه اینکه توضیح بدم. بلکه خواستم واسه خودم واضح شه که کی ام و چی ام و چی میخوام. شاید تنها بودم و خواستم با یکی حتی خیالی حرف بزنم. اونوقت که ننوشتم حس کردم دیگه لازم نیست حرف بزنم. یا شاید حس کردم حرف زدن زیادم واسم فایده نداشته. اما این روزا دلم میخواد دوباره بنویسم. اما گاهی هم فکر میکنم نوشتن هم برام فایده ای نداره.رامین مینوشت چون بعد از یه سال برمیگشت و میخوند که چقدر عوض شده. من اما اگه بنویسم بعد از یه سال احتمالا میفهمم چقدر عوضی شده ام یا بوده ام. شاید دلم نمیخواد با واقعیت روبرو شم. شاید تص.یری که از خودم ساختم رو دوس ندار. تصویر ماجرای تراژیکی اونو زندگی خودم تصور می کنم. این روزا اما دلم میخواد بنویسم چون با ترسیدن دردی ازم دوا نشده که هیچ به اینجا رسیده ام که موندم میون خواسته های خودم و خواسته هایی که اون خودِ خیالی که از خودم ساخته ام قاعدتا باید داشته باشه. قاعدتا باید سوگوار باشم. باید سنگ باشم وسخت. باید مجنون باشم تو بیابون به دنبلا لیلی. اما می بینم لیلی (اگه لیلی بوده باشه!) خیلی وقته تکلیفشو با زندگیش روشن کرده و تو این روشن کردن تکلیفش با خودش اصلا هم رویایی عمل نکرده. الان سی سالمه. سی سال و چند ماه و پریروز ویزام اومده. با اینتحال عجله ای برای رفتن ندارم. چیز زیادی ندارم تو زندگیم. چیزی ندارم که از دست بدم. نه اینجا نه هیچ جا . پس باید راحت تر و سبکبارتر برم اما اینطور نیست. تو زندگی خودم و دیگران رو رنجونده ام و خسته از همه زخمایی که به خودم و بقیه زده افتاده ام و نمیدونم این گه رو چه جوری پاک کنم. پس مینویسم تا که بفهمم کجا وایسادم. این نوشته ها مخاطب دارن. اونم خودمم.

چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۹

من به بام اشراق...

بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
ديده ام گاهي در تب ماه مي آيد پايين
مي رسد دست به سقف ملكوت
ديده ام سهره بهتر مي خواند
 گاه زخمي كه به پا داشته ام
 زير و بم هاي زمين را به من آموخته است

 

اینو سهراب میگه...حالا من مریضم. منتظرم ماه بیاد پایین، حقایق هستی برام آشکار شه. تیریپ اشراق  و اینا....احتمالا اون بالا هم اپراتور داره میگه شما نفر هزارم صف هستید. به زودی به اپراتور متصل خواهید شد. شما نفر 999ام هستید...

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

اگه داری تو جهنم راه میری

نوشته اگه داری تو جهنم راه میری به راه رفتنت ادامه بده.

اومدم چس ناله کنم دیدم بهتره به راه رفتن ادامه بدم. هرچی باشه جهنمیه که خودم ساختم. داغ داغ.

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

گَل و گشاد

گل و گشاد دوست دختر و دوس پسر بودن

‫بعد گَل رفت با یکی دیگه

‫با اینکه اسمش گَل بود

‫اما رفت

‫با اینکه ترک بود اما ترکی نفهمید

‫رفت که رفت

‫حالا از اون وقت مونده گشاد

گشادِ گشاد

Add to Google Reader or Homepage