یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

برداشت بسوي آسمان دست
انگشت گشاد و ديده بربست
كاي خالق هرچه آفريده است
سوگند به هرچه برگزيده است
كز محنت خويش وارهانم
در حضرت يار خود رسانم
اين گفت و نهاد بر زمين سر
وان تربت را گرفت در بر
او نيز گذشت از اين گذرگاه
وان كيست كه نگذرد از اين راه
در آیینهای سرخپوستی آمده:
وقتی مردی میمیرد عجوزه ای به دیدار او می آید،تا داغ زخمش را بخورد. اگر او زخمی برتن نداشته باشد، چشمش را از حدقه بیرون می کشد و میخورد تا در آن دنیا کور باشد، آنچنانکه در این دنیا به واقع بوده....

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

میگم چطوره بعد از بازسازی قتل ندا آقاسلطان توسط بسیج ما هم ماجرای تجاوز ها توی کهریزک رو واسه اونا بازسازی کنیم....
Rorschach: I heard a joke once: Man goes to doctor. Says he's depressed. Says life is harsh and cruel. Says he feels all alone in a threatening world. Doctor says, "Treatment is simple. The great clown Pagliacci is in town tonight. Go see him. That should pick you up." Man bursts into tears. Says, "But doctor... I am Pagliacci." Good joke. Everybody laugh. Roll on snare drum. Curtains.

From: Watchmen

یکی دو روزه مثه خیلی وقتای تخمی دیگه تو زندگیم دارم انگشت میکنم تو زخمای چرکی روحم. زخمایی که ور رفتن بتهاشون همیشه همراه بوده با درد و رعشه و بیرون ریختن چرک و خونابه اما در انتها همیشه سازنده بوده، همیشه دیدم که بعدش نه لزوما بهتر بلکه مطمدنا بزرگتر شده ام وآگاهتر به اینی که هستم.
نگاه که میکنم میبینم من تو زندگیم مرد نداشته ام، کسی به عنوان پدر نداشته ام که آرزوم این باشه که اون بشم. اسطوره پدری که خیلیا ازش اسم بردن نداشتم. تمام عشقم به فیلم و خوره کتاب بودنم شاید به همین خاظر بوده. توی اون فیلما و کتابا نا امیدانه دنبال مردی می گشته ام که بتونه پدری باشه ار پایین محو تماشاش بشم.
طرز برخورد من با زندگیم ملغمه ایه از کاراکترهای داستانی و فیلمهایی که دیدم. ملغمه ای از آدمای تنها و حرفه ای که ته تهش عاشق شدن بلد نیستن (دنیرو تو مخمصه)، کسایی که به خاطر یه آرمان ظاهرا مهم با کله شیرجه میرن تو دل آتیش اما تو لحظه حقیقت مثه یه بزدل تمام عیار لرزون و عرق کرده چمباتمه میزنن و منتظر فرو نشستن گرد و غبار میشن (پاچینو تو بعد از ظهر سگی) یا دیوونه های روانی که تفریحشون خود ویرانگریهای ترسناکیه که فقط تنهاترشون میکنه (پیت توی باشگاه مبارزه) یا .... و این لیست ادامه داره. و نکته اینه که در آخر حالم از همه شون به هم میخوره. چون همه شون بهم خیانت کردن. هیچکدومشون اون مردِ مردی که دنبالش بودم نبوده. همه شون وسط راه تنهام گداشتن. هیچکدومشونآدما رو به من نزدیکتر نکرده ان. فقط به طرز احکقانه ای رومانتیک ترم کردن و تنهاتر. رومانتیکی که عرضه عشقورزی نرمال رو هم نداره. یه ترسو که همیشه از خیانت و تنهایی ترسیده و آخرسر قسمتش شده. حیوون وحشی ای که آرزوش جنتلمن بودن و محبوب بودن بوده و میمرده واسه خواسته شدن و شونه شدن واسه یه موجود ملایم که سرشو روش بذاره اما آهرسر همون عوضی خارداری بوده که هرکی خواسته در آغوشش بگیره رو زخمی کرده و با این واقعیت روبرو شده که : عوضی این دنیای تو نیست!
نمیدونم....
شایدم دردم همینه که روبرو نمیخوام بشم با این واقعیت که : این منم، یه موجود تلخ نافرم. کسی که شاید در بهترین حالت عزرائیل آدمای بد باشه اما آخر فیلم دختر دل انگیز ماجرا رو کس دیگه ای در آغوش میگیره؟ یاد Rorschach نمی افتی؟

جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

She withdrew, shrinking from beneath his arm
That rested on the banister, and slid downstairs;
And turned on him with such a daunting look,....

"Not you!—Oh, where's my hat? Oh, I don't need it!
I must get out of here. I must get air.—
I don't know rightly whether any man can."

"Amy! Don't go to someone else this time.
Listen to me. I won't come down the stairs."
He sat and fixed his chin between his fists.
"There's something I should like to ask you, dear."

"You don't know how to ask it."

"Help me, then."

Her fingers moved the latch for all reply.

"My words are nearly always an offense.
I don't know how to speak of anything
So as to please you. But I might be taught,
I should suppose. I can't say I see how.
A man must partly give up being a man
With womenfolk. We could have some arrangement
By which I'd bind myself to keep hands off
Anything special you're a-mind to name.
Though I don't like such things 'twixt those that love.
Two that don't love can't live together without them.
But two that do can't live together with them."
She moved the latch a little. "Don't—don't go.
Don't carry it to someone else this time.
Tell me about it if it's something human.
Let me into your grief. I'm not so much
Unlike other folks as your standing there
Apart would make me out. Give me my chance.....


Home Burial by Robert Frost
She withdrew, shrinking from beneath his arm
That rested on the banister, and slid downstairs;
And turned on him with such a daunting look,....

"Not you!—Oh, where's my hat? Oh, I don't need it!
I must get out of here. I must get air.—
I don't know rightly whether any man can."

"Amy! Don't go to someone else this time.
Listen to me. I won't come down the stairs."
He sat and fixed his chin between his fists.
"There's something I should like to ask you, dear."

"You don't know how to ask it."

"Help me, then."

Her fingers moved the latch for all reply.

"My words are nearly always an offense.
I don't know how to speak of anything
So as to please you. But I might be taught,
I should suppose. I can't say I see how.
A man must partly give up being a man
With womenfolk. We could have some arrangement
By which I'd bind myself to keep hands off
Anything special you're a-mind to name.
Though I don't like such things 'twixt those that love.
Two that don't love can't live together without them.
But two that do can't live together with them."
She moved the latch a little. "Don't—don't go.
Don't carry it to someone else this time.
Tell me about it if it's something human.
Let me into your grief. I'm not so much
Unlike other folks as your standing there
Apart would make me out. Give me my chance.....


Home Burial by Robert Frost

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

و چه میشد اگر که پس از اینهمه بال و پر زدن
پرنده دربند،
نجات پیدا نکند؟
واقعا بهتر نمی بود اگر پرنده
در همین لحظه بلعیده می شد؟
....بگذار تمامش کنیم.....
سزارومیلو

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

نزدیک به جاده خواهیم نشست
همه زندگیمان اکنون به زمان تبدیل شده است
و این تنها نگرانی ما خواهد بود
اما آن زن خواهد آمد،
در آمدن هرگز کوتاهی نکرده است.

آنتونیو ماچادو

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

جان لیارد از سنتی دیرینه صحبت می کند که در آن، سنگهایی را که هنوز پای صخره هستند یا به کوه چسبیده اند، مونث می گفتند و به آنهایی که از کوه جدا شده اند و در فاصله ای تنها نشسته اند، مذکر.

مردِمرد - رابرت بلای

نگاش کن...دوران معصومیت تموم شده بود.

نگاش کن...دوران معصومیت تموم شده بود.

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ