سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸

تو را سریست که با ما فرو نمی​آید

تو را سریست که با ما فرو نمیآيد

کدام دیده به روی تو باز شد

 همه عمرجز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب

چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت

اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش

گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید

گمان برند که در عودسوز سینه من

چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست

بشیر بود مگر شور عشق سعدی را

مرا دلی که صبوری از او نمیآید

که آب دیده به رویش فرو نمیآید

که مهربانی از آن طبع و خو نمیآید

بر اوفتاده مسکین چو گو نمیآید

بد از منست که گویم نکو نمیآید

که هیچ حاصل از این گفت و گو نمیآید

بمرد آتش معنی که بو نمیآید

چه مجلسست کز او های و هو نمیآید

که پیر گشت و تغیر در او نمیآید

 

بازگشت

Hello Darkness, My old friend

I've come to talk with you again…

 

من برگشتم

Add to Google Reader or Homepage