دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۴



See the mountains kiss high heaven
And the waves clasp one another;
No sister-flower would be forgiven
If it disdain'd its brother:
And the sunlight clasps the earth,
And the moonbeams kiss the sea -
What are all these kissings worth,
If thou kiss not me?

سه‌شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۴


رها شده

مو که افسرده حالُم چون ننالُم؟....شکسته پرو بالُم، چون ننالُم؟
همه گويند:فلاني!ناله کم کن.........تِه آيي در خيالُم،چون ننالُم؟

یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴


سلام الاغ عزيز!


گاهگاهي ميشه که دلم براي نوشتن ميشه يه ريزه. نه هر جور نوشتني، نوشتني که اون سرش تو باشي.اونجور باهات حرف بزنم که تو دلمه. نه اونجور که کلماتمو ريز ريز بجوم که نکنه کج بفهمي يا چيزي بفهمه. اونجور که نخوام واضح حرف بزنم. تو دام توضيح دادن اونچه که ميگم نيفتم. ميگن نويسنده خداوندگار دنياييه که از کلمات براي خودش ميسازه. اصلا واسه خاطر همين احساس بارتعالي بودن بود که شروع کردم به فيلمنامه نويسي و بعدشم وبلاگ نويسي و ... . تو فرض کن واسه اينکه حس فروکوفته اقتدارمو نوازش کنم.(اينم از تفسير فرويدي ماجرا) چند وقتيه که اين احساس قادر مطلق بودنو تو نوشته هام از دست دادم. البت امروز که داشتم با اين مدل کامپيوتري کشتي ميگرفتم وسط متاليکا و پينک فلويد و ساير دوستان راه حل اين مشکل رو ديدم. نميگم فهميدم جون تازگيا بيشتر ميبينم جاي اينکه بفهمم. ميخوام نوشتنمو دوباره شروع کنم.
يه مفهومي رو يه بارسروش گفته بود راجه به مولوي که شمس رو دروني کرد تو خودش بعد از ناپديد شدن شمس. رامين هم يه بار يه چيزايي گفت راجع بهش. جالب بود برام. اينا فعلا دربسته و سربسسته تا باز دوبار هوقت کنم لابلاي کارام بنويسم.

دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴


قصه کرگدنه



رو تک درخت خونه مون
يه کرگدن نشسته بود
کرگدنه غصه مي خورد، گريه ميکرد، زاري ميکرد
بهش مي گم:
کرگدنه!
غصه نخور، گريه نکن، زاري نکن
يه روز توام مثه همه
پرميکشي تو آسمون
....


یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۴

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۴


هفدهم: کاش معشوق ز عاشق طلب جان میکرد...تا که هر بی سر و پا نام خود عاشق ننهد...

گفتم: دریای عشق را که هیچش کناره نیست...
پرید وسط حرفم که: پارو بزن کون گشاد.

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴


سیزدهم: رنجی که از آن من نیست...


لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ
انسان را در رنج آفریدیم

قران - بلد - 4

در جهان نعمتي وجود ندارد بزرگتر از آنکه انسان زاده نشود و آفتاب را نبيند
اگر انسان زاده شد سعادت آن است که هرچه زودتر بميرد و در خاک بيارامد.


تئوگنيس مگارايي

یادمه میگفت: همه نکته اینجاست که اگه اینو بدونی، دیگه رنجی نمی بری. نه به خاطر اینکه چشماتو به موضوع بستی...نه...بل ب هاین خاطر که میبینی هر چی که اینجا و دور و برت میگذره یه نمایشه واسه پرت کردن حواست. یعنی نه واسه پرت کردنش، که برای اینکه بفهمی چند مرده حلاجی. که چقدر حواست پرت میشه. که چقدر جو میگیردت و خودتو قاطی بازی میکنی. که چقدر از رنجی که از آن تو نیست زجر میکشی. بعد موقع رفتن پرده ها رو برات میندازن. و تو میبینی که همه اش بازی بوده و بازیچه. و تو ماتت میبره که چقدر میتونستی بهتر باشی.

پ.ن.(برای رفع ذائقه) ممد میگفت دیشب یه ماشین دیده روش نوشته بوده: یا قمر بنی هاشمی رفسنجانی....کلیاتی مبسوط الخاطر شدیم از فرط خنده!

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۴


هشتم : آقا داوود! کیش...مات...

میگه:
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی....که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

میگم: اولیشم که بشه دومیش عمری نشه...

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۴


چهارم: وضعیت 60-60

ماجرای 60-60 رو که شنیدی؟ میگن یه یارو از خواستگاری برمیگرده ازش میپرسن چی شد؟ میگه شصت شصت شد. میگن مگه میشه؟ یعنی چی؟ میگه: آره دیگه هر چی خانواده ما گفتن خانواده دختره بیلاخ دادن هر چی ام که اونا گفتن ما بیلاخ دادیم...
خلاص اینکه عرض کنیم به درز رییسمون که این روزا اوضاع ما و دنیامون 60-60 شده.بی بی دلمون هم که واسه رفع کُتی لازم داشتیم گویا رو نمیشه که هیچ اصلا انگار تو این دست ورق بی بی دل نبوده از بیخ. آس و اینا هم که اصلا ما حرفشو نزن که مال اون حرفا نیستیم. بریدن هم فقط ریدنشو بلدیم. اینجور وقتا یه روش سنتی هست که همیشه کار کرده اونم اینه که میزو برگردونی، عربده بزنی، خودتو بزنی به مستی بلکه بیخیال قضیه ات بشن. اگه بشن.اگه بشم.

حاصل، تو ز من دل برنکنی..... دل نیست مرا، من خود شکنم


یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۴

Appendix


here I sit all broken hearted
tried to shit but only farted
then one day I took a chance
tried to fart and shit my pants


2- ضرب المثل سرخپوستی...


دیشب عجیب دلم هوای تفال به حافظ داشت. اینجور وقتا هم که مزه تفالی که مصطفا یا رامین بزنن یه چیزیه تو مایه های قیژ. مصطفا که رفته دَدَر. میمونه رامین. زنگ زدم بهش. ..عجیبه ...حلالزاده اس این بشر یا بهتره بگم سوپر حلالزاده: همین الان زنگ در کردن از خودشون! (شد وبلاگ آن تایم) ...آره خلاصه اول توجیهش کردم که اینبار دیگه اگه یه غزل ضایع اومد خنده و قهقهه و اینا راه نندازه که من پیش خونواده نشستم نمیتونم فحش رکیک و درخور بهش بدم. بعدشم نیت و ...یه چند لحظه ای سکوت بود و صدای ورق زدن و بعدشم که کره بز نه گذاشت نه ورداشت پقی چنان زد زیر خنده که گمونم گوشی خونه ما رفت به ملکوت اعلا. بعد از اینکه هرهر آقا تموم شد در اومد که:

دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بعدشم که ول نمی کرد که یالا بنال نیتت چی بوده. خلاصه منم که دیدم اینجوریه زدم زیرش و اینکه من اصلا نیت نکرده ام و اینا...اونم کم نیاورد. گفت کسی که باید پهن بشه رو طناب رخت بالاخره پهن میشه. دوباره نیت کن...ونیت کردم. به جون خودم با اینکه دفعه قبلیم جواب واضح بود خودمو زدم به اون را...اینبار هم قهقهه این بزمجه بلندتر بود هم جواب مرتیکه حافظ دندانشکن تر:

اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید

شما بگیر برو الی آخر...

امروزم آقامون فرزاد بنده رو که دیدن از خودشون ضربالمثل سرخپوستی نیمه منظوم ساطع کردن به این مضمون:

باقالی بخور کشتی بگیر
خوردی زمین، دوباره بخور، دوباره بگیر

و البته از ارائه هر گونه توضیح روشنگرانه تری خودداری کردن.

خلاصه این روزا نشانه ها برای همه اعم از مرده و زنده واضحن الا واسه خود ما...

واذ قال ابراهیم رب ارنی کیف تحیی الموتی قال اولم تومن قال بلی ولکن لیطمئن قلبی قال فخذ اربعة من الطیر ....

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۴




اول -
و یاد آر آن هنگام که با موسا چهل شب وعده کردیم...

بقره - 51

میگفت :اینجا که ما هستیم، تو این حفره تاریک و تنگ، خوب اگه نگاه کنی، باور اگه داشته باشی طنابایی رو می بینی که از اون بالاها آویزونن برای ما پایینیا. می گفت این طنابا رو به همه نشون میدن. دروغ گفته اگه کسی ادعا کنه تو راهش این پایین طنابیو ندیده که رو به بالا باشه. دنبال طناب نبوده. یا باور نداشته که طنابی آویزونه. یا با بودن جایی به اسم بالا ایمان نداشته. میگفت: طنابو انداختن این پایین تا تو رو بکشونن اون بالا. طناب گاهی دردیه که امونتو بریده. گاهی عزیزیه که از دست میدیش. طناب گاهی دلتنگی ایه که بیختو میگیره و ول نمیکنه. طناب هر چیزیه که بهت نشون بده این پایین یه جای کار میلنگه. که جایی باید باشه که همه چی سر جاش باشه. جایی که غمی نباشه. حسرتی یا دردی. میگفت: طنابو که دیدی اول راهه. اول قصه. اول بدبختیه تازه. چون دیگه این پایین برات متعفن شده و زجرآور. میدونی که بالایی هست.

جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۴




تو اتوبان نیاوران بودیم. من و راننده. جوون بود. حدود 30 یا این حدودا. خسته اما. معلوم بود کار دوم یا سومشه مسافر کشی. وقتی از رسالت راه افتادیم دیگه هیچ مسافری نبود واسه طرفای غرب. واسه همین خالی میرفتیم. من و اون. ساعت حدودای 3 صبح بود.تو اون اتوبان تاریک و یکنواخت یهو دیدم دستشو گذاشت رو بوق بعدشم صدای ترمز و چرخوندن فرمون . ...
میتونی تصور کنی که وقتی تکونای اتوبان به چرت زدن انداختتت و نور ملایم چراغای زرد رنگ هم نازت میکنه همچین سر و صدایی چطور سیخت میکنه. هنوز کاملا سرحال نیومده بودم که یه چیزی محکم خورد به تنه ماشین. یه کم جلوتر نگه داشت. فرمونو دو دستی چسبیده بود. یه نفس عمیق کشید و پیاده شد. منم دنبالش. یه بیست متر عقبتر یه چیز سفیدرنگ مثه یه پتو افتاده بود وسط اتوبان. جلوتر دیدم که یه سگه.سفید و گنده. کنار شیکمش جر خورده بود. جابجا هم زخمی شده بود. خون تلپ تلپ میزد بیرون. زبونشو بیرون انداخته بود. چشاش آروم بود. پسر عجب سگ قشنگی بود. یه غول آروم. راننده به زانو نشست کنارم. دستشو برد زیر بدن سگ که بلندش کنه. سگ چنان زوزه دردناکی کشید که دلم ریخت پایین. گمونم دل راننده هم. آروم نوازشش کردم. راننده یه بار دیگه سعی کرد سگو آروم بلند کنه و دوباره زوزه سگ که مو به تن آدم سیخ میکرد.ولش کرد. بلند شد .چند قدم اینور و اونور رفت. به ته اتوبان خیره شد.هیچ ماشینی نبود .انگار ما سه تا تنها موجودات بیدار شهر بودیم. دستی به موهاش کشید. راه افتاد طرف ماشن. شروع کردم به نوازش سگ. آروم ناله میکرد.انگار که نگاه میکرد تو چشمام. راننده اومد. از لای غلافی که تو دستش بود یه چاقو کشید بیرون.بلند شدم و جامو دادم بهش. نشست بالای سر سگ. نگاه کردم به ته اتوبان. این روزا چرا اینقدر گه مرغی ان؟ خسته شدم از ...
ناله سگ قطع شد. رگشتم طرف راننده. خون چاقو رو با بدن سگ پاک کرد. بلندش کرد وراه افتاد طرف ماشین. کلیدو از رو فرمون برداشتم و صندوقو براش باز کردم. بدن سگ رو که تو صندوق میذاشت زار زار گریه میکرد.حرف اما نمیزد. وقتی راه افتادیم پشنت فرمون هق هق گریه میکرد. شونه هاش به وضوح میلرزید. شیشه رو کشیدم پایین.باد خنک کوبید تو صورتم. میخواستم رومو کنم به آسمون و ضجه بزنم. نه برای سگ، نه برای راننده، تو میدونی برای کی...

شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۴


اگه بابا بشم....

یادمه بچه که بودم اختیاریه میشستیم. خود میدون اختیاریه.یادمه شغل کارمندی بابام کفاف نمیداد و علائه بر اضافه کاری راننده تاکسی هم بود. یه تاکسی نارنجی داشت که با یکی دیگه که من بهش میگفتم عمو قاسم شریک بود. صُبا اون کار میکرد و از عصر تا شب بابا. بعضی عصرا منم باهاش میرفتم. میشستم صندلی جلو. یه پام اینور دنده، یکیش اون.ر دنده. صندلی جلو هم از این صندلی سرتاسریا بود. شبایی که باهاش بودم انگار بهشت بود برام. گمونم از همون وقتا عاشق شبای تهران شدم. یادمه برام شعر میخوند. قصه میگفت. همون حین رانندگیا. با مسافرا رفیق میشدم. کرایه هاشونم اونایی که سخت نبود میگرفتم ازشون و بقیه شو میدادم. یادمه وضع مالیمون تو مایه های ترکمون بود. اما اصلا به من بد نمیگذشت. برگشتنی سر اختیاریه تو پاسداران بابام برام بستنی میگرفت و اون سرپایینی ه یاد موندنی تا میدون رو که شیب تند و پیچ پیچکی داشت رو با سرعت میروند . دو تایی با هم جیغ میزدیم و من از هیجان کم میموند که بترکم. یادمه پامونو که میذاشتیم تو خونه مامان از چهره برافروخته و هیجانی که هنوز تو حرکاتم بود میفهمید که بابام باز تو اون سرپایینی ژانگولر بازی در آورده. اما بابام خودشو خونسرد نشون میداد که مامانم بو نبره. ولی طبق معمول من با تعریف ماجرای هیجان انگیزی که کم مونده بود باعث خیس شدن شلوارم بشه بندو آب میدادم . مامانم بابامو مثه پسر بچه های شرور توبیخ میکرد. بابام هم نقش بچه تنبیه شده رو دقیق اجرا میکرد. اما همون حینی که ماردم داشت بابامو سرزنش میکرد که عقلشو داده دست بچه 5 ساله اش و حتی از اونم جلو زده بابام زیرزیرکی منو میپایید و دوتایی به هم لبخندای پیروزمندانه تحویل میدادیم. هر چی باشه "ما" اون سرپایینی رو تا پایین گازیده بودیم....
یادمه بچه که بودم زندگی من و بابام درست عین کتاب قصه های من و بابامِ اریش کستنر بود. بابام با همون سر کم مو .و سیبیل ومنم که خُب من بودم دیگه!

پریروزیا که بهم گفتی بابای خوبی میشم با خودم فکر میکردم منم میتونم بابایی مثه بابام بشم؟ بابایی که بین مشکلات و دردا و همه چیزای بد بیرون و پسرش سپر بشه و بچه اش همه چیو از نگاه قشنگ باباش ببینه؟بابا شدن کم نیس. یه چیزیه تو مایه های یه حماسه. به همون خفنی و شولوغ پولوغی. آدم اگه قرار شد که بابا بشه اول باید یه دوره بولدوزری رو تجربه کنه.




غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است....در سراپای وجودت هنری نیست که نیست


جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۴




میفرماید که:
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
که يک سر مهربونی دردسر بی
اگر مجنون دل شوريده‌ای داشت
دل ليلی از او شوريده‌تر بی

جناح مقابل هم در جواب میفرماید که: شتر در خواب بیدند پنبه دانه...

و خلاصه این بحث فلفی همچنان کش میاد تو کله من...

پنجشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۴


از علی اخگر...


چیزی بگو...سکوت تو اصلن قشنگ نیست
قدری بخند، بین من و تو که جنگ نیست
مهتاب و کوهسار و تماشا...فقط همین
اینجا نشانی از ردِ زخمِ پلنگ نیست
تو یک نفر سراغ نداری که آینه است
من یک نفر سراغ ندارم که سنگ نیست
شاید جنون حماسه بسازد برای عشق
من اسب ندارم...تفنگ نیست
یک چیز مانده است بگویم - به دل نگیر-
زیبایی و کرامت دریا به رنگ نیست
*
این شعر را برای شما پست می کنم
حتی اگر نخوانده بگویی قشنگ نیست

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴




نوشتن با مناسبت اغلب برام احمقانه بوده...حکایت : کل ارض کربلا و اینا...اینم که این پایینه کش رفتم از یه جایی...مال همشهری جوانه...اینم لینک کاملش...:



فقط فلكه فرمانداري مانده بود و كوچه پشت مسجد جامع. مدام پيغام پشت پيغام مي آمد كه عقب نشيني كنيد. مي خواهيم پل را منفجر كنيم كه جلوتر نيايد. همه نيروها از خرمشهر خارج بشوند. مي خواهيم شهر را بمباران كنيم. ، اما بچه ها دل نمي كندند. خبر را كه مي شنيدند، اوقات تلخي مي كردند: كي دستور عقب نشيني داده؟ خيانت كرده. بي خود دستور داده. همين مهماتي را كه داريم بريزيم رو سر عراقي ها، كلي مي رند عقب. آخرش خود جهان آرا رفت و بچه هايش را آورد. همه شان گريه مي كردند. امير رفيعي باز هم راضي نشد. با تيربارش همان جا ماند توي فلكه فرمانداري. كسي ديگر نديدش.

سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۴




بگذار تا مقابل روی تو بگذریم.......دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

تازه اینو دو بار میخونه...پس بگذار....




دیگه منو تهدید نکن. هیچوقت...وقتی تهدید میشم به هر چیزی واکنش بدی نشون میدم. توسط هر کسی که بهشه، فرقی نمی کنه...حتی عزیزترین کَسام. برات گفتم که یه بار که بابام تهدیدم کرد چه جوری برخورد کردم. با اینکه میدونی چقدر برام عزیزه. بنابراین تهدیدم نکن. به هر علتی، به حق یا به نا حق. به چیزی که میخوای تهدیدم کنی بهش، عمل کن ولی تهدیدم نکن. وقتی واکنش نشون میدم مطمئنا به ضرر خودم تموم میشه. چون تو رو که برام عزیزی می رنجونم ولی برام مهم نیس. بنابرای...

اینا رو رو در رو بهت نمیگم، E-mail هم نمی زنم. اینجا میگم که میدونم سر میزنی. اگه برداشت من درست بوده باشه منظورمو میفهمی، اگه هم که نه که این یه پست سوخته س.

دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۴




نـماز شام غريبان چو گريه آغازم
بـه مويه‌هاي غريبانـه قصـه پردازم
بـه ياد يار و ديار آن چنان بـگريم زار
کـه از جهان ره و رسم سـفر براندازم
مـن از ديار حبيبم نـه از بـلاد غريب
مـهيمـنا بـه رفيقان خود رسان بازم
خداي را مددي اي رفيق ره تا مـن
بـه کوي ميکده ديگر عـلـم برافرازم ...

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴




...یادمه یه بار نشستم و 20 صفحه تمام رو ریز ریز حدودا با فونت 7 و 8 با Double spacing برات نوشتم. با مدادی که نوکش رو موقع نوشتن میچرخوندم تا تیز بمونه. میشه گفت تمام چیزایی بود که راجع بهت فکر میکردم. احساس میکردم.دوست داشتم یا بدم میومد. یه جور تخلیه ذهنی بود به کمک دستگاه. دردناک بود. ولی با خودم شرط کردم که انجامش بدم و انجامش دادم. بعدش همه 20 صفحه رو توی 20 وعده تو یه روز خوردم تا دیوانگی خودمو به خودم ثابت کنم. شبش از دل درد به خودم میپیچیدم با اینحال نمیتونستم جلوی احساس رضایتمو بگیرم.




ميگن: How much could you know of yourself if you've never been in a fight?...
ميگم: مبارزه اي روشنگرتر از مبارزه با «خود» هم وجود داره؟







آخرای فیلم شاه آرتور درست پیش از جنگ ، بعد از اینکه آرتور برای ساکسون خط و نشون میکشه و میره ساکسون کش و قوسی به بدنش میده و میگه: بعد از مدتها یکی پیدا شد که ارزش کشتن داشته باشه...
از شخصیت ساکسون بیتر خوشم میاد: آروم، خشن و هولناک...
بگذریم...قراره دوباره بنویسم...


جمعه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۴



نمی نویسم...

دانستنِ اينکه هيچ‌کس برایِ ديگری نمی‌نويسد، دانستنِ اينکه اين چيزهايی که می‌خواهم بنويسم هرگز موجب نخواهند شد آن کسی که دوست‌اش دارم (ديگری) مرا دوست بدارد، دانستنِ اينکه نوشتار جبران‌گرِ هيچ چيزی نيست، والايش‌بخشِ هيچ چيزی نيست، که نوشتار دقيقاً همان قلمرويی است که تو آنجا نيستی- اين آغازِ نوشتن است.

رولان بارت - سخن عاشق



سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۳



از آن او...


نشست جلوم، گفت: وقتي دنيا زور به فشارت مياره، وقتي اوني که مبخواي رو بهت نميده، وقتي نميشه اوني که ميخواي که بشه، فکر کن به اينکه گفت انا لله و انا اليه راجعون. گفت که تو مال مني نه هيچ کي ديکه. نه هيچ چيز ديگه. فکر کن به اينکه يکي اون بالا هست که حواسش به توئه. که گفته هيچ جا نرو. تو مال مني. که اگه اوني که خواستيش خريدارت نشد، نخواست که براش باشي، يکي هست که دربست ميخوادت.اونقدر که خودش گفته اگه بدوني که اون چه جوري ميخوادت قاط ميزني و از خود بيخود ميشي...ولي افسوس که نميدوني، باورت نميشه، با هر چي...و گفته انا اليه راجعون...دلتنگي هم نکن زياد. داري برميگردي پيشش. زياد هم طول نميکشه، همينکه اينو دونستي راه افتادي طرفش. تو مال جاي ديگه اي...مال کس ديگه...

خداوندا به فرياد دلُم رس
کسِ بي کس تويي، من مانده بي کس
همه گويند طاهر کس نداره
خدا يار مونه، چه حاجتِ کس




پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۳



سلام رفیق قدیمی...

خداحافظ سراب...سلام حقیقت....خسته ام ....به شذت خسته. جنگیدن با چیزی که برات مقدر شده آدمو از پا میندازه. هر قدر هم که سگ جون باشی، هر قدر هم که درد رو نفهمی، مشتهایی رو که به سر و صورتت میخوره رو رد کنی و صورت باد کرده و غرق خونتو باز بالا بگیری و مشتات رو گره کنی و وایسی چشم تو چشم تقدیر. پس انسان را در درد آفریدیم...راست گفت. اما اینم باید اضافه کرد که هر کس مکلف به وظیفه ایه...وظیفه اون شاید اینه که برای من نباشه...وظیفه من هم شاید اینه که تو این راه تموم بشم...نمیدونم...هیچکدوم اینا رو نمیدونم. قرار هم نیست که بدونم. قراره که راه رو طی کنی، نه اینکه مطالعه اش کنی...
دیدی این حیوونا رو که زخمی میشن؟ یه گوشه ای میرن و خودشونو می لیسن، زخماشونو...تکون نمیخورن و بی حرکت میمونن تا جایی که میشه...
زخمی ام، اما از این حق حیوونا هم بی بهره ام. زیاد وقت ندارم که یه جا بمونم...این تنها خبر خوبی بود که بهم دادی آقا مصطفی...تنها حرف مسکن و نه دردآور. آدم فکر می کنه اگه از همچین واقعیتی خبر داشته باشه زندگیش زیر و رو میشه، فکر می کنه تمام کارایی که جرات نمی کرده انجام بده رو میخواد که انجام بده. تمام چیزایی و جاهایی رو که ندیده رو میخواد ببینه...اما جالب بود که دقیقا همونجور که گفتی اینطور نبود. یعنی به جز بعضی خورده کاریا و ریزه کاریا، تو همون زندگی عادیت رو ادامه میدی. کاری نداری که اتفاق بزرگی قراره بیفته، بزرگترین اتفاق و تجربه ای که یه آدم میگذروندش. تازه برات واضح میشه که زندگی کردن، ادامه دادن همونی که داشت پیش میرفت، البته با یه کم تصحیحات و اضافات بهترین شکل ممکنه برای آماده شدن برای اون تجربه غریب. زندگی همونه که بود، فقط نگاه تو به چیزا و اتفاقات و آدما یه کم عوض میشه...یا حداقل این اوایل که من توشم اینجوره...گاهی کفری میشی، گیج میشی که چرا تو؟ اما بعد که آروم میشی میبینی که مهم نیست...اصلا مهم نیست. همه همین راهو میرن، مال تو داره دور تند پخش میشه فقط. تو هم اومدی، تجربه کردی؛ داشتی، از دست دادی، به دست آوردی، از دست دادی، به دست نیاوردی، نداشتی...خندیدی، گریه کردی گاهی، ذوق کردی، دوست داشتی....همه چیز...همه چیز...عین همه بقیه...فقط یه کم سریعتر. انگار خدا هم در مورد تو مثل خودت یه کم هول بوده، عجله داشته...صبر نداشته...و تو تازه کنجکاو میشی که بعدش چی؟ بعدش که اونی که قرار بشه شد چی؟ کجا میرم؟ چی میبینم؟ کیا رو میبینم؟ چی کار میکنم؟ چی کار میکنه؟ و تازه احساس اون بچه ای رو پیدا میکنی که باباش زیر پتو خوابیده...بابایی که بعد از 4-5 ماه از ماموریت برگشته و اون بچه بیصبر کنار تختخوابش نشسته و منتظره که باباش بیدار شه . ببینه که چقدر عوض شده. که چی براش تعریف می کنه...و تازه شیرینی انتظاری که به زودی تموم میشه رو مزمزه می کنه....

اندکی صبر...سحر نزدیک است....


Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ