پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴


سیزدهم: رنجی که از آن من نیست...


لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ
انسان را در رنج آفریدیم

قران - بلد - 4

در جهان نعمتي وجود ندارد بزرگتر از آنکه انسان زاده نشود و آفتاب را نبيند
اگر انسان زاده شد سعادت آن است که هرچه زودتر بميرد و در خاک بيارامد.


تئوگنيس مگارايي

یادمه میگفت: همه نکته اینجاست که اگه اینو بدونی، دیگه رنجی نمی بری. نه به خاطر اینکه چشماتو به موضوع بستی...نه...بل ب هاین خاطر که میبینی هر چی که اینجا و دور و برت میگذره یه نمایشه واسه پرت کردن حواست. یعنی نه واسه پرت کردنش، که برای اینکه بفهمی چند مرده حلاجی. که چقدر حواست پرت میشه. که چقدر جو میگیردت و خودتو قاطی بازی میکنی. که چقدر از رنجی که از آن تو نیست زجر میکشی. بعد موقع رفتن پرده ها رو برات میندازن. و تو میبینی که همه اش بازی بوده و بازیچه. و تو ماتت میبره که چقدر میتونستی بهتر باشی.

پ.ن.(برای رفع ذائقه) ممد میگفت دیشب یه ماشین دیده روش نوشته بوده: یا قمر بنی هاشمی رفسنجانی....کلیاتی مبسوط الخاطر شدیم از فرط خنده!

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ