جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۴




تو اتوبان نیاوران بودیم. من و راننده. جوون بود. حدود 30 یا این حدودا. خسته اما. معلوم بود کار دوم یا سومشه مسافر کشی. وقتی از رسالت راه افتادیم دیگه هیچ مسافری نبود واسه طرفای غرب. واسه همین خالی میرفتیم. من و اون. ساعت حدودای 3 صبح بود.تو اون اتوبان تاریک و یکنواخت یهو دیدم دستشو گذاشت رو بوق بعدشم صدای ترمز و چرخوندن فرمون . ...
میتونی تصور کنی که وقتی تکونای اتوبان به چرت زدن انداختتت و نور ملایم چراغای زرد رنگ هم نازت میکنه همچین سر و صدایی چطور سیخت میکنه. هنوز کاملا سرحال نیومده بودم که یه چیزی محکم خورد به تنه ماشین. یه کم جلوتر نگه داشت. فرمونو دو دستی چسبیده بود. یه نفس عمیق کشید و پیاده شد. منم دنبالش. یه بیست متر عقبتر یه چیز سفیدرنگ مثه یه پتو افتاده بود وسط اتوبان. جلوتر دیدم که یه سگه.سفید و گنده. کنار شیکمش جر خورده بود. جابجا هم زخمی شده بود. خون تلپ تلپ میزد بیرون. زبونشو بیرون انداخته بود. چشاش آروم بود. پسر عجب سگ قشنگی بود. یه غول آروم. راننده به زانو نشست کنارم. دستشو برد زیر بدن سگ که بلندش کنه. سگ چنان زوزه دردناکی کشید که دلم ریخت پایین. گمونم دل راننده هم. آروم نوازشش کردم. راننده یه بار دیگه سعی کرد سگو آروم بلند کنه و دوباره زوزه سگ که مو به تن آدم سیخ میکرد.ولش کرد. بلند شد .چند قدم اینور و اونور رفت. به ته اتوبان خیره شد.هیچ ماشینی نبود .انگار ما سه تا تنها موجودات بیدار شهر بودیم. دستی به موهاش کشید. راه افتاد طرف ماشن. شروع کردم به نوازش سگ. آروم ناله میکرد.انگار که نگاه میکرد تو چشمام. راننده اومد. از لای غلافی که تو دستش بود یه چاقو کشید بیرون.بلند شدم و جامو دادم بهش. نشست بالای سر سگ. نگاه کردم به ته اتوبان. این روزا چرا اینقدر گه مرغی ان؟ خسته شدم از ...
ناله سگ قطع شد. رگشتم طرف راننده. خون چاقو رو با بدن سگ پاک کرد. بلندش کرد وراه افتاد طرف ماشین. کلیدو از رو فرمون برداشتم و صندوقو براش باز کردم. بدن سگ رو که تو صندوق میذاشت زار زار گریه میکرد.حرف اما نمیزد. وقتی راه افتادیم پشنت فرمون هق هق گریه میکرد. شونه هاش به وضوح میلرزید. شیشه رو کشیدم پایین.باد خنک کوبید تو صورتم. میخواستم رومو کنم به آسمون و ضجه بزنم. نه برای سگ، نه برای راننده، تو میدونی برای کی...

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ