جمعه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۳

در حدود 2500 سال پيش تو يکي از پست‌هام از افسر انگليسي گفتم که توي فيلم آخرين موهاک کاري کرد که عمرا من نتونم انجامش بدم... دو سه روزه به اين نتيجه رسيدم که منم ميتونم اون کارو بکنم... از اين موضوع حالم به هم ميخوره...
صداهايي هست که تو سرم با من حرف ميزنن...
صداهايي که بهم ميگن: هي پسر! برگرد به همون دوره شربازي و ولنگاري...به همون دوره بيخيالي که همه چيو حواله ميکردي به دو فروند فلان مبارک...
صداهاي ديگه‌اي که بهم ميگن: ديگه زياد نمونده. آخراشه، همين روزاس که کلکت کنده بشه و همين سردردات کار دست کفن فروشي بهشت زهرا بده، سوت ممتد و قربون داداش و به سلامت! سخت نگير بابا...
صداهايي که هيچ گهي نميخورن الا اينکه يه بند تو کله‌ام هوار بکشن...داد و ضجه و عربده...دهنشون صاف که دهنمو صاف کرده‌ان...
صداهايي که واسم تکنوازياي گيلمور ميذارن و صفا و حال و ...خلاصه رديف...
صداهايي که در گوشم حرفايي ميزنن که اصلا به شماها مربوط نيست! بکشين بيرون وگرنه خشتکتونو سرتون عمامه ميکنم....
.....
پ.ن. شيزوفرني يا همون ديوانگي در اصطلاح عوام بيماري است که در آن فرد بيمار صداهايي خيالي ميشنود که با او حرف ميزنند...
پ.ن.2: گيرم که اينطور باشه. ديوونه پدر محترم خودتونه.

پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۳

من دلم يه چوب ميخواد...يه چيز تو مايه‌هاي چماق...باهاش بيفتم به جون ماشينا و آدمايي که نميشناسمشون، له و لوردهشون کنم...بعد ننه باباهاي اونا هم بيان دهن منو صاف کنن....من دلم يه عشق ميخواد که ازش فرار کنم، بترسم ازش، خودمو بزنم به اون راه، انگار که نه انگار...تا باهاش خودمو عذاب بدم...من يه زانو ميخوام با تاندون پاره تا باهاش شيلنگ تخته بندازم و زانوم قفل کنه و خيس عرق بشم تا بتونم آزادش کنم. من يه کليه مريض و درب و داغون ميخوام تا بابامو بياره جلو چشمم. من کابوس ميخوام از اونايي که اگه بريني هم نتوني خودتو از دستشون خلاص کني...من سردرد ميخوام از اونايي که گريه تو دربياره و دل و روده تو بياره تو دهنت...
خانمها، آقايان؛ حضار محترم! من يک خودآزار هستم....

دوشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۳

ته خاطرات ذهنم، زير همه اين روزمرگيا و روز-مرگيا، اوت زير زيرا، تصوير يه بعد ازظهر تابستوني هست وسطاي بچگيم.... يه بعد ازظهر داغ تابستوني. تو حياط خونه مامان بزرگم... يه حياط ريزه ميزه. با شيلنگ آب افتاده بودم به جون داغي کاشياي کف حياط...موج هواي گرم که از زمين بلند شده بود و پيشوني خيس از عرق من....
ديروز که جار و جنجال راه افتاد و بالا گرفت، سرمو تو دستام گرفتم و موهامو چنگ زدم... من به قدرت تخيل خودم ايمان دارم...من ميتونم، يعني بايد اون بعد از ظهر رو تو ذهنم بسازم، همين حالا... بايد خودمو تو اون حياط تصور کنم...تنها راه جلوگيري از سر دردي که تا چند دقيقه ديگه سراغم مياد همينه...لعنتي بجنب...! ...بوي خاک که تازه بلند شده...فشار آب که رو انگشت شستم حس ميکنم...يالا...ريزترين جزئيات فضا رو واقعي تر ميکنه...قطرات ريز آب که از برخورد جريان آب با کاشيا برميگرده و پاچه شلوارمو خيس ميکنه...گربه بالاي ديوار که زير سايه درخت همسايه لم داده و من که با شيطنت تمام شيلنگ آبو به سمتش نشونه ميرم و از رو ديوار سوتش ميکنم پايين و البته پشت بندش اونور ديوار پيرمرد همسايه هم که از نشونه گيري من در امون نميمونه و فحش و فضيحتش که به هوا بلند ميشه و تا پدرجد مرحومم رو دم در رديف ميکنه....از اونور بابام که با داد و بيداد مرتيکه ترياکي چرت عصرش پاره شده و با پيژامه و البته کمربند به دست وارد حياط ميشه...و من که طبق قوانين نيوتوني از در اونطرف حياط مثل فنر ول ميشم تو کوچه و موقتا از کتک محتوم جون سالم به در ميبرم تا شب که از سر اجبار برگردم.... ترسون و لرزون که بابا آروم شده يا نه...
سرمو از دستام بيرون ميارم، نگران از اينکه بابا آروم شده يا نه...
بين خودمون باشه...گاهي خسته ميشم... اونقدر خسته که وسوسه ميشم برم سراغ حسابي که چند ساله دارم خورد خورد توش پول ميريزم و بيفتم دنبال يه اتاق ريزه. چندباري حتي يه جاهايي رو نشون کردم و حرفاي اوليه رو هم زدم اما فکر اين داداش کوچيکه نذاشت...تو کيسه سي دي هايي که بهم دادي يه جعبه سيگار پيدا کرده‌ام. ميندازمش تو جيبم و از خونه ميزنم بيرون....سرده هوا لامصب...

شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۳

فقط براي کمي خنکي باسن عزيزم....
به ميارکي و ميمنت در اولين روز سال به گه غليظي نشستيم...تا بقيه اش چي در بياد....

دوشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۲

کابوسهام تو هم رفتن...از يکي بيرون ميام تو يکي ديگه ميرم، بدون اينکه از خواب بيدار بشم يا حتي بدون اينکه بتونم بيدار شم....کابوسهام با اينکه در واقعيت بيشتر از دو سه ساعت طول نميکشن ولي تو عالم رويا ساعتها کش ميان. طوري که ميتونم بگم بيشتر زندگي اخيرم تو کابوس گذشته. تقريبا هر وقت به گه ميشينم، ترکمون از سر و روم ميباره و طاقتم طاق ميشه مطمئن ميشم که دارم يازم کابوس ميبينم. هر قدر هم غير محتمل زور ميزنم که بيدار شم. گاهي حتي با کشتن خودم تو رويا....جواب ميده...راستش امروز وقتي تو ـزمايشگاه همه چي به هم ريخت يه لحظه سعي کردم بيدار شم. يعني براي يه لحظه اميدوار شدم که خوابم.... بعدش که فهميدم بيدارم (راستش دروغ چرا؟ کاملا هم متقاعد نشده بودم)...به خودم گفتم خوب شد واسه بيدار شدن خودمو نفله نکردم....
گاهي ميترسم....

چهارشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۲

دنبال چي ميگردم تو خاطرات لجنمالم؟ تو همه اين کتابا و فيلما و داستانها و شعرها و آوازها؟ تو تمام اين آدمها و دوستيها و روابط درهم و برهم؟ توي خودم، توي تو...سرم تير ميکشه و من نميتونم متمرکز بشم، روي خودم، روي تو....تو به جهنم....روي خودم، روي خودم....
در آ، در آ در کار من....

سه‌شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۲

نقل قول:.....
لازم تنهايي باش و نام خويش از ديوان آن قوم بيرون كن و روي در ديوار كن تا وقتي كه بميري
...

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ