دوشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۳

ته خاطرات ذهنم، زير همه اين روزمرگيا و روز-مرگيا، اوت زير زيرا، تصوير يه بعد ازظهر تابستوني هست وسطاي بچگيم.... يه بعد ازظهر داغ تابستوني. تو حياط خونه مامان بزرگم... يه حياط ريزه ميزه. با شيلنگ آب افتاده بودم به جون داغي کاشياي کف حياط...موج هواي گرم که از زمين بلند شده بود و پيشوني خيس از عرق من....
ديروز که جار و جنجال راه افتاد و بالا گرفت، سرمو تو دستام گرفتم و موهامو چنگ زدم... من به قدرت تخيل خودم ايمان دارم...من ميتونم، يعني بايد اون بعد از ظهر رو تو ذهنم بسازم، همين حالا... بايد خودمو تو اون حياط تصور کنم...تنها راه جلوگيري از سر دردي که تا چند دقيقه ديگه سراغم مياد همينه...لعنتي بجنب...! ...بوي خاک که تازه بلند شده...فشار آب که رو انگشت شستم حس ميکنم...يالا...ريزترين جزئيات فضا رو واقعي تر ميکنه...قطرات ريز آب که از برخورد جريان آب با کاشيا برميگرده و پاچه شلوارمو خيس ميکنه...گربه بالاي ديوار که زير سايه درخت همسايه لم داده و من که با شيطنت تمام شيلنگ آبو به سمتش نشونه ميرم و از رو ديوار سوتش ميکنم پايين و البته پشت بندش اونور ديوار پيرمرد همسايه هم که از نشونه گيري من در امون نميمونه و فحش و فضيحتش که به هوا بلند ميشه و تا پدرجد مرحومم رو دم در رديف ميکنه....از اونور بابام که با داد و بيداد مرتيکه ترياکي چرت عصرش پاره شده و با پيژامه و البته کمربند به دست وارد حياط ميشه...و من که طبق قوانين نيوتوني از در اونطرف حياط مثل فنر ول ميشم تو کوچه و موقتا از کتک محتوم جون سالم به در ميبرم تا شب که از سر اجبار برگردم.... ترسون و لرزون که بابا آروم شده يا نه...
سرمو از دستام بيرون ميارم، نگران از اينکه بابا آروم شده يا نه...
بين خودمون باشه...گاهي خسته ميشم... اونقدر خسته که وسوسه ميشم برم سراغ حسابي که چند ساله دارم خورد خورد توش پول ميريزم و بيفتم دنبال يه اتاق ريزه. چندباري حتي يه جاهايي رو نشون کردم و حرفاي اوليه رو هم زدم اما فکر اين داداش کوچيکه نذاشت...تو کيسه سي دي هايي که بهم دادي يه جعبه سيگار پيدا کرده‌ام. ميندازمش تو جيبم و از خونه ميزنم بيرون....سرده هوا لامصب...

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ