پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۳



سلام رفیق قدیمی...

خداحافظ سراب...سلام حقیقت....خسته ام ....به شذت خسته. جنگیدن با چیزی که برات مقدر شده آدمو از پا میندازه. هر قدر هم که سگ جون باشی، هر قدر هم که درد رو نفهمی، مشتهایی رو که به سر و صورتت میخوره رو رد کنی و صورت باد کرده و غرق خونتو باز بالا بگیری و مشتات رو گره کنی و وایسی چشم تو چشم تقدیر. پس انسان را در درد آفریدیم...راست گفت. اما اینم باید اضافه کرد که هر کس مکلف به وظیفه ایه...وظیفه اون شاید اینه که برای من نباشه...وظیفه من هم شاید اینه که تو این راه تموم بشم...نمیدونم...هیچکدوم اینا رو نمیدونم. قرار هم نیست که بدونم. قراره که راه رو طی کنی، نه اینکه مطالعه اش کنی...
دیدی این حیوونا رو که زخمی میشن؟ یه گوشه ای میرن و خودشونو می لیسن، زخماشونو...تکون نمیخورن و بی حرکت میمونن تا جایی که میشه...
زخمی ام، اما از این حق حیوونا هم بی بهره ام. زیاد وقت ندارم که یه جا بمونم...این تنها خبر خوبی بود که بهم دادی آقا مصطفی...تنها حرف مسکن و نه دردآور. آدم فکر می کنه اگه از همچین واقعیتی خبر داشته باشه زندگیش زیر و رو میشه، فکر می کنه تمام کارایی که جرات نمی کرده انجام بده رو میخواد که انجام بده. تمام چیزایی و جاهایی رو که ندیده رو میخواد ببینه...اما جالب بود که دقیقا همونجور که گفتی اینطور نبود. یعنی به جز بعضی خورده کاریا و ریزه کاریا، تو همون زندگی عادیت رو ادامه میدی. کاری نداری که اتفاق بزرگی قراره بیفته، بزرگترین اتفاق و تجربه ای که یه آدم میگذروندش. تازه برات واضح میشه که زندگی کردن، ادامه دادن همونی که داشت پیش میرفت، البته با یه کم تصحیحات و اضافات بهترین شکل ممکنه برای آماده شدن برای اون تجربه غریب. زندگی همونه که بود، فقط نگاه تو به چیزا و اتفاقات و آدما یه کم عوض میشه...یا حداقل این اوایل که من توشم اینجوره...گاهی کفری میشی، گیج میشی که چرا تو؟ اما بعد که آروم میشی میبینی که مهم نیست...اصلا مهم نیست. همه همین راهو میرن، مال تو داره دور تند پخش میشه فقط. تو هم اومدی، تجربه کردی؛ داشتی، از دست دادی، به دست آوردی، از دست دادی، به دست نیاوردی، نداشتی...خندیدی، گریه کردی گاهی، ذوق کردی، دوست داشتی....همه چیز...همه چیز...عین همه بقیه...فقط یه کم سریعتر. انگار خدا هم در مورد تو مثل خودت یه کم هول بوده، عجله داشته...صبر نداشته...و تو تازه کنجکاو میشی که بعدش چی؟ بعدش که اونی که قرار بشه شد چی؟ کجا میرم؟ چی میبینم؟ کیا رو میبینم؟ چی کار میکنم؟ چی کار میکنه؟ و تازه احساس اون بچه ای رو پیدا میکنی که باباش زیر پتو خوابیده...بابایی که بعد از 4-5 ماه از ماموریت برگشته و اون بچه بیصبر کنار تختخوابش نشسته و منتظره که باباش بیدار شه . ببینه که چقدر عوض شده. که چی براش تعریف می کنه...و تازه شیرینی انتظاری که به زودی تموم میشه رو مزمزه می کنه....

اندکی صبر...سحر نزدیک است....


Add to Google Reader or Homepage