پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۳



در ستایش شب...


گاهی حقیقتی که توی سینه ات داری اونقدر بزرگه و جاگیر که باید نصفه شب ساعت 1 باشه تا بتونی راه بیفتی و پیاده خیابونای سوت و کور اما روشن و شاید مه آلود رو گز کنی تا اون احساس عجیب رو آروم آروم و ذره ذره تو وجودت مزمزه کنی. وحتما باید گیلموری باشه تا برات بنوازه و تو رو با خودش ببره توی خلسه عجیبی که این شب خلوت با خودش آورده....
تازگی شب و پیاده رویهای شبانه طولانیم (که البته تازگی ندارن) شده ان تجسمی از خلوت که این روزا بدجوری دنبالشونم...من و شب و خیابونای مهربون و موسیقی...
برای ثبت مینویسم: دیشب نهم دیماه 83 بود.


سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۳



Vision


يه سري تصاوير هست. تصاويري ظاهرا نامربوط، ظاهرا بي معني. شبا آخر وقت که ميام خونه، تک و تنها که از تپه پوشيده از چمن کنار اتوبان بالا ميام، اتوبان خلوت نصفه شب،...
چيزايي تو ذهنم مياد، انگار که تو زمان و مکان جابجا شده باشم. خودمو ميبينم تک و تنها وسط يه دشت وسيع. خيره شده ام به روبروم، انکار که رفتن کسي رو تماشا مي کنم. رومو بر ميگردونم ب هپشت سرم. تک و تنها ايستاده ام، دستم يه شمشير )!( ..از افق، از تپه کوتاهي که روبرومه عده زيادي سرازير ميشن پايين به طرف من و همگي مسلح. و من شمشيرمو توي دستام محکم ميگيرم و منتظر ميمونم....و تصوري محو ميشه...


و يه ثصوير ديگه: باز از خودم و اينبار معاصرتر. البته مسن ترم. زخمي، خسته و خاک آلود روي زمين نشسته ام. خون آلود و از پا افتاده اما لبخند ميزنم. انگار که اتفاقي که منتظرش بودم داره مي افته. اطرافم توده هاي عظيم و بي شکلي در حال سوختن هستند و شعله هاي بلند زبونه مي کشن. و من اون وسط روي زمين نشسته ام....


اين تصاوير اين اواخر اونقدر مکرر هستند و تونقدر يکسان اتفاق مي افتند که با Day Dreaming هاي روزمره ام ب هشدت متفاوتند و هر بار با جزئيات بيشتر.
و هر بار وقتي به خودم ميام که يخزده و متحير وسط چمناي کنار اتوبان ايستاده ام و نفسام به شماره افتاده...


سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۳



بازيها

1- پيش از بازي
يکي يک چشمش را مي بندد
در خودش به هر گوشه نگاه مي کند
هيچ گلچيني نباشد ، هيچ دزدي نباشد
هيچ تخم فاخته اي نباشد

آن يکي چشمش را هم مي بندد
چمباتمه مي زند آنوقت مي پرد بالا
مي پرد بالا بالا بالا
تا فرق سرش
از آنجا با همه هيکلش مي افتد پايين
روزهاي روز مي افتد پايين پايين پايين
تا ته ورطه وجودش

آنکه خرد و خاکشير نشود
آنکه صحيح و سالم بماند و صحيح و سالم بلند شود
بازي مي کند


2- ميخ
يکي ميخ مي شود
يکي ديگر گازنبر
بقيه کارگر مي شوند
با چنگ و دندان سفت و سخت مي گيرد
و مي کشد و مي کشد
تا از سقف بيرونش بکشد
اغلب فقط سرش را مي کند
بيرون کشيدن ميخ از سقف مشکل است
آن وقت مارگرها مي گويند
گازنبر هيچ خوب نيست
آرواره هايش را خرد ميکنند و بازوهايش را مي شکنند
و از پنجره بيرون مي ريزند
بعد يکي ديگر گازنبر ميشود و يکي ديگر ميخ
بقيه کارگر مي شوند



3-غايب باشک
يکي خودش را از ديگري غايب مي کند
او زير زمين دنبالش مي گردد
روي پيشانم اش غايب مي شود
در فراموشي اش غايب مي شود
او ميان سبزه ها دنبالش مي گردد
دنبالش مي گردد و مي گردد
جايي نمي ماند که دنبالش نگردد
و با دنبالش گشتن خودش را گم مي کند


4-از راه به در کن
يکي پايه يک صندلي را نوازش مي کند
تا صندلي برگردد
و با پايه اش به او خوشامد بگويد
يکي ديگر سوراخ کليدي را مي بوسد
درست و حسابي مي بوسد
تا سوراخ کليد هم او را ببوسد
سومي کنار مي ايستد
و از کار آن دو نفر دهانش باز مي ماند
و سرش را مي چرخاند و مي چرخاند
تا سرش کنده شود


5-عروسي
هر کسي پوست خودش را مي کند
هر کس برج ستاره هايش را که هيچ وقت شب را نديده است ظاهر مي کند
هر کس پوست خودش را پر از سنگ مي کند
هر کس با آن شروع به رقصيدن مي کند
زير نور ستاره هاي خودش
آنکه همينطور تا سحر برقصد
آنکه پلک نزند، زمين نخورد
صاحب پوست خودش مي شود
(اين بازي را خيلي کم مي کنند)


6-دزدان گل سرخ
يکي درخت گل سرخ مي شود
چند تا دختران باد
چند تا دزدان گل سرخ
دزدان گل سرخ به طرف گل سرخ مي خزند
يکي از آنها يک گل سرخ مي دزدد
در قلبش پنهان مي کند
دختران باد پيدا مي شوند
مي بينند زيبايي درخت غارت شده است
و دنبال دزدان گل سرخ مي گردند
سينه هاي آنها را يکي يکي مي شکافند
در بعضي از آنها يک قلب پيدا مي کنند
و در بعضي ديگر هيچ پيدا نمي کنند
سينه هاي همه را مي شکافند
تا به قلبي برسند
تا در آن گل سرخي که دزديده شده پيدا کنند


7- ميان بازي
هيچ کس خستگي در نمي کند
اين يکي چشمهايش را به اينور و آنور مي گرداند
آنها را روي شانه هايش مي گذارد
و با اکراه عقب مي رود
آنها را روي پاشنه هاي پايش مي گذارد
و باز با اکراه جلو مي آيد
اين يکي سر تا پايش گوش شده است
و حتي چيزي که نمي شود شنيد شنيده است
اما ديگر بس اش شده است
به خودش مي پيچد تا دوباره خودش بشود
اما بدون چشم که نمي تواند
آن يکي تمام چهره هايش را رو کرده است
و يکي پس از ديگري روي بام آنها را دنبال مي کند
آخري را زير پا مي اندازد
و سرش را در دستهايش دفن مي کند
و اين يکي نگاهش را کشيده است
از شست تا شست کشيده است
و در امتداد آن راه مي رود
راه مي رود
اول آهسته بعد تندتر
آن يکي با سرش بازي مي کند
مي اندازدش به هوا
و آن را روي انگشت سبابه اش مي گرداند
يا اصلا آن را نمي گيرد
هيچ کس خستگي در نمي کند


8- او
بعضيها به بقيه گاز مي گيرند
به دست
به پا يا به هر جاي ديگر
آن را ميان دندانهايشان مي گيرند
و تا آنجا که مي توانند به سرعت مي دوند
آن را در خاک دفن مي کنند
بقيه به هر طرف مي دوند
بو مي کشند مي گردند بو مي کشند مي گردند
و همه خاک را زير و رو مي کنند
اگر کسي آنقدر خوشبخت باشد که دست خودش را پيدا کند
يا پاي خودش يا هر جاي ديگر خودش را
نوبت خودش است که گاز بگيرد
بازي به چابکي ادامه پيدا مي کند
تا وقتي که دستهايي است
تا وقتي که پاهايي است
تا وقتي که چيز ديگري است

9- دانه
يکي در يکي دانه مي کارد
در سرش دانه مي کارد
زمين را صاف مي کند و مي کوبد
صبر مي کند تا سبز شود
دانه سر او را خالي مي کند
آن را تبديل به سوراخ موشي مي کند
موش دانه را مي خورد
بي جان در آنجا مي افتد
باد مي آيد تا در آن سر خالي زندگي کند
و از آن نسيمهاي نا پايداري زاييده مي شود

10- جفتک چارکش
دو نفر روي قلبهاي هم سنگ مي شوند
سنگهايي مثل يک خانه
هيچ کدام زير بار سنگ نمي توانند تکان بخورند
و هر دو تقلا مي کنند
تا لا اقل يک انگشتشان را تکان بدهند
تا لا اقل با زبان خودشان صدايي در بياورند
لا اقل گوشهايشان را تکان بدهند
لا اقل پلکهايشان را تکان بدهند
هيچ کدام زير بار سنگ نمي توانند تکان بخورند
و هر دو تقلا مي کنند
و از خستگي به خواب مي روند
و فقط در خواب است که مي بينند موهايشان سيخ ايستاده است
(اين بازي خيلي طول مي کشد)

11- شکارچي
يکي بدون در زدن داخل مي شود
داخل يکي از گوشهاي يکي ديگر
و از گوش ديگرش خارج مي شود
با قدمهاي يک چوب کبريت داخل مي شود
غمهاي يک چوب کبريت روشن
در داخل سرش مي رقصد
او پيروز شده است
يکي بدون در زدن داخل مي شود
داخل يکي از گوشهاي يکي ديگر
و از گوش يکي ديگر خارج نمي شود
او تباه شده است


12- خاکسترها
چند تا شب هستند
بقيه ستاره
هر شبي ستاره خودش را روشن مي کند
و دور آن مي رقصد، رقصي سياه
تا ستاره تا ته بسوزد
آن وقت شبها دو تکه مي شوند
بعضي شبها ستاره مي شوند
بقيه همان شب مي مانند
دوباره هر شبي ستاره خودش را روشن مي کند
و دور آن مي رقصد رقصي سياه
تا ستاره تا ته بسوزد
آخرين شب هم ستاره مي شود و هم شب
خودش را روشن مي کند
و دور خودش مي گردد
رقصي سياه


13- پس از بازي
در آخر دستها به شکم مي چسبند
تا نکند از خنده بترکد
اما شکمي در کار نيست
يک دست موفق مي شود خودش را بلند کند
تا عرق از پيشانيش پاک کند
اما پيشاني اي هم در کار نيست
دست ديگر به طرف قلب دراز مي شود
تا مبادا قلب از سينه به بيرون پرتاب بشود
اما قلبي هم در کار نيست
هر دو دست پايين مي افتند
بيهوده به دامن پايين مي افتند
اما دامني هم در کار نيست
حالا روي يک دست باران مي بارد
و از دست ديگر چمن سبز مي شود
ديگر چه چيز مي توانم بگويم




واسکوپويا




سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۳

Holding out for a hero....
Somewhere after midnight In my wildest fantasies
Somewhere just beyond my reach
There's someone reaching back for me
Racing on the thunder and rising with the heat
It's gonna take a Superman to sweep me off my feet

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۳

لُرها...این لُرهای احساساتی...

چند روزیه که در حال گوش دادن مقادیر معتنابهی موسقی فولکلر اونم از نوع لُری هستم. خلاصه اگه همین الان ولم کنین پا میشم و کمانچه زنون شروع به دست افشانی می کنم. جالبترین نکته تو موسیقی محلی لُر اون لطافت و سوز عجیبشه که بدفرم تو چشم میزنه. کافیه این شعر معروف دایه دایه وقت جنگه رو گوش کنی تا بری تو حال و هوای اون جنگجویی که داره با خونواده اش خداحافظی میکنه. با همون سوز و گداز. ملت غریبی ان این لُرا. انگار طبیعت این دلهای نازک رو به شوخی پشت اون سیبیلای خفن و هیکلای قلچماق و روحیه جنگجو قایم کرده

Add to Google Reader or Homepage