پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۳



در ستایش شب...


گاهی حقیقتی که توی سینه ات داری اونقدر بزرگه و جاگیر که باید نصفه شب ساعت 1 باشه تا بتونی راه بیفتی و پیاده خیابونای سوت و کور اما روشن و شاید مه آلود رو گز کنی تا اون احساس عجیب رو آروم آروم و ذره ذره تو وجودت مزمزه کنی. وحتما باید گیلموری باشه تا برات بنوازه و تو رو با خودش ببره توی خلسه عجیبی که این شب خلوت با خودش آورده....
تازگی شب و پیاده رویهای شبانه طولانیم (که البته تازگی ندارن) شده ان تجسمی از خلوت که این روزا بدجوری دنبالشونم...من و شب و خیابونای مهربون و موسیقی...
برای ثبت مینویسم: دیشب نهم دیماه 83 بود.


هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage