سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۳



Vision


يه سري تصاوير هست. تصاويري ظاهرا نامربوط، ظاهرا بي معني. شبا آخر وقت که ميام خونه، تک و تنها که از تپه پوشيده از چمن کنار اتوبان بالا ميام، اتوبان خلوت نصفه شب،...
چيزايي تو ذهنم مياد، انگار که تو زمان و مکان جابجا شده باشم. خودمو ميبينم تک و تنها وسط يه دشت وسيع. خيره شده ام به روبروم، انکار که رفتن کسي رو تماشا مي کنم. رومو بر ميگردونم ب هپشت سرم. تک و تنها ايستاده ام، دستم يه شمشير )!( ..از افق، از تپه کوتاهي که روبرومه عده زيادي سرازير ميشن پايين به طرف من و همگي مسلح. و من شمشيرمو توي دستام محکم ميگيرم و منتظر ميمونم....و تصوري محو ميشه...


و يه ثصوير ديگه: باز از خودم و اينبار معاصرتر. البته مسن ترم. زخمي، خسته و خاک آلود روي زمين نشسته ام. خون آلود و از پا افتاده اما لبخند ميزنم. انگار که اتفاقي که منتظرش بودم داره مي افته. اطرافم توده هاي عظيم و بي شکلي در حال سوختن هستند و شعله هاي بلند زبونه مي کشن. و من اون وسط روي زمين نشسته ام....


اين تصاوير اين اواخر اونقدر مکرر هستند و تونقدر يکسان اتفاق مي افتند که با Day Dreaming هاي روزمره ام ب هشدت متفاوتند و هر بار با جزئيات بيشتر.
و هر بار وقتي به خودم ميام که يخزده و متحير وسط چمناي کنار اتوبان ايستاده ام و نفسام به شماره افتاده...


هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage