سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۳



بازيها

1- پيش از بازي
يکي يک چشمش را مي بندد
در خودش به هر گوشه نگاه مي کند
هيچ گلچيني نباشد ، هيچ دزدي نباشد
هيچ تخم فاخته اي نباشد

آن يکي چشمش را هم مي بندد
چمباتمه مي زند آنوقت مي پرد بالا
مي پرد بالا بالا بالا
تا فرق سرش
از آنجا با همه هيکلش مي افتد پايين
روزهاي روز مي افتد پايين پايين پايين
تا ته ورطه وجودش

آنکه خرد و خاکشير نشود
آنکه صحيح و سالم بماند و صحيح و سالم بلند شود
بازي مي کند


2- ميخ
يکي ميخ مي شود
يکي ديگر گازنبر
بقيه کارگر مي شوند
با چنگ و دندان سفت و سخت مي گيرد
و مي کشد و مي کشد
تا از سقف بيرونش بکشد
اغلب فقط سرش را مي کند
بيرون کشيدن ميخ از سقف مشکل است
آن وقت مارگرها مي گويند
گازنبر هيچ خوب نيست
آرواره هايش را خرد ميکنند و بازوهايش را مي شکنند
و از پنجره بيرون مي ريزند
بعد يکي ديگر گازنبر ميشود و يکي ديگر ميخ
بقيه کارگر مي شوند



3-غايب باشک
يکي خودش را از ديگري غايب مي کند
او زير زمين دنبالش مي گردد
روي پيشانم اش غايب مي شود
در فراموشي اش غايب مي شود
او ميان سبزه ها دنبالش مي گردد
دنبالش مي گردد و مي گردد
جايي نمي ماند که دنبالش نگردد
و با دنبالش گشتن خودش را گم مي کند


4-از راه به در کن
يکي پايه يک صندلي را نوازش مي کند
تا صندلي برگردد
و با پايه اش به او خوشامد بگويد
يکي ديگر سوراخ کليدي را مي بوسد
درست و حسابي مي بوسد
تا سوراخ کليد هم او را ببوسد
سومي کنار مي ايستد
و از کار آن دو نفر دهانش باز مي ماند
و سرش را مي چرخاند و مي چرخاند
تا سرش کنده شود


5-عروسي
هر کسي پوست خودش را مي کند
هر کس برج ستاره هايش را که هيچ وقت شب را نديده است ظاهر مي کند
هر کس پوست خودش را پر از سنگ مي کند
هر کس با آن شروع به رقصيدن مي کند
زير نور ستاره هاي خودش
آنکه همينطور تا سحر برقصد
آنکه پلک نزند، زمين نخورد
صاحب پوست خودش مي شود
(اين بازي را خيلي کم مي کنند)


6-دزدان گل سرخ
يکي درخت گل سرخ مي شود
چند تا دختران باد
چند تا دزدان گل سرخ
دزدان گل سرخ به طرف گل سرخ مي خزند
يکي از آنها يک گل سرخ مي دزدد
در قلبش پنهان مي کند
دختران باد پيدا مي شوند
مي بينند زيبايي درخت غارت شده است
و دنبال دزدان گل سرخ مي گردند
سينه هاي آنها را يکي يکي مي شکافند
در بعضي از آنها يک قلب پيدا مي کنند
و در بعضي ديگر هيچ پيدا نمي کنند
سينه هاي همه را مي شکافند
تا به قلبي برسند
تا در آن گل سرخي که دزديده شده پيدا کنند


7- ميان بازي
هيچ کس خستگي در نمي کند
اين يکي چشمهايش را به اينور و آنور مي گرداند
آنها را روي شانه هايش مي گذارد
و با اکراه عقب مي رود
آنها را روي پاشنه هاي پايش مي گذارد
و باز با اکراه جلو مي آيد
اين يکي سر تا پايش گوش شده است
و حتي چيزي که نمي شود شنيد شنيده است
اما ديگر بس اش شده است
به خودش مي پيچد تا دوباره خودش بشود
اما بدون چشم که نمي تواند
آن يکي تمام چهره هايش را رو کرده است
و يکي پس از ديگري روي بام آنها را دنبال مي کند
آخري را زير پا مي اندازد
و سرش را در دستهايش دفن مي کند
و اين يکي نگاهش را کشيده است
از شست تا شست کشيده است
و در امتداد آن راه مي رود
راه مي رود
اول آهسته بعد تندتر
آن يکي با سرش بازي مي کند
مي اندازدش به هوا
و آن را روي انگشت سبابه اش مي گرداند
يا اصلا آن را نمي گيرد
هيچ کس خستگي در نمي کند


8- او
بعضيها به بقيه گاز مي گيرند
به دست
به پا يا به هر جاي ديگر
آن را ميان دندانهايشان مي گيرند
و تا آنجا که مي توانند به سرعت مي دوند
آن را در خاک دفن مي کنند
بقيه به هر طرف مي دوند
بو مي کشند مي گردند بو مي کشند مي گردند
و همه خاک را زير و رو مي کنند
اگر کسي آنقدر خوشبخت باشد که دست خودش را پيدا کند
يا پاي خودش يا هر جاي ديگر خودش را
نوبت خودش است که گاز بگيرد
بازي به چابکي ادامه پيدا مي کند
تا وقتي که دستهايي است
تا وقتي که پاهايي است
تا وقتي که چيز ديگري است

9- دانه
يکي در يکي دانه مي کارد
در سرش دانه مي کارد
زمين را صاف مي کند و مي کوبد
صبر مي کند تا سبز شود
دانه سر او را خالي مي کند
آن را تبديل به سوراخ موشي مي کند
موش دانه را مي خورد
بي جان در آنجا مي افتد
باد مي آيد تا در آن سر خالي زندگي کند
و از آن نسيمهاي نا پايداري زاييده مي شود

10- جفتک چارکش
دو نفر روي قلبهاي هم سنگ مي شوند
سنگهايي مثل يک خانه
هيچ کدام زير بار سنگ نمي توانند تکان بخورند
و هر دو تقلا مي کنند
تا لا اقل يک انگشتشان را تکان بدهند
تا لا اقل با زبان خودشان صدايي در بياورند
لا اقل گوشهايشان را تکان بدهند
لا اقل پلکهايشان را تکان بدهند
هيچ کدام زير بار سنگ نمي توانند تکان بخورند
و هر دو تقلا مي کنند
و از خستگي به خواب مي روند
و فقط در خواب است که مي بينند موهايشان سيخ ايستاده است
(اين بازي خيلي طول مي کشد)

11- شکارچي
يکي بدون در زدن داخل مي شود
داخل يکي از گوشهاي يکي ديگر
و از گوش ديگرش خارج مي شود
با قدمهاي يک چوب کبريت داخل مي شود
غمهاي يک چوب کبريت روشن
در داخل سرش مي رقصد
او پيروز شده است
يکي بدون در زدن داخل مي شود
داخل يکي از گوشهاي يکي ديگر
و از گوش يکي ديگر خارج نمي شود
او تباه شده است


12- خاکسترها
چند تا شب هستند
بقيه ستاره
هر شبي ستاره خودش را روشن مي کند
و دور آن مي رقصد، رقصي سياه
تا ستاره تا ته بسوزد
آن وقت شبها دو تکه مي شوند
بعضي شبها ستاره مي شوند
بقيه همان شب مي مانند
دوباره هر شبي ستاره خودش را روشن مي کند
و دور آن مي رقصد رقصي سياه
تا ستاره تا ته بسوزد
آخرين شب هم ستاره مي شود و هم شب
خودش را روشن مي کند
و دور خودش مي گردد
رقصي سياه


13- پس از بازي
در آخر دستها به شکم مي چسبند
تا نکند از خنده بترکد
اما شکمي در کار نيست
يک دست موفق مي شود خودش را بلند کند
تا عرق از پيشانيش پاک کند
اما پيشاني اي هم در کار نيست
دست ديگر به طرف قلب دراز مي شود
تا مبادا قلب از سينه به بيرون پرتاب بشود
اما قلبي هم در کار نيست
هر دو دست پايين مي افتند
بيهوده به دامن پايين مي افتند
اما دامني هم در کار نيست
حالا روي يک دست باران مي بارد
و از دست ديگر چمن سبز مي شود
ديگر چه چيز مي توانم بگويم




واسکوپويا




هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage