دوشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۲

کابوسهام تو هم رفتن...از يکي بيرون ميام تو يکي ديگه ميرم، بدون اينکه از خواب بيدار بشم يا حتي بدون اينکه بتونم بيدار شم....کابوسهام با اينکه در واقعيت بيشتر از دو سه ساعت طول نميکشن ولي تو عالم رويا ساعتها کش ميان. طوري که ميتونم بگم بيشتر زندگي اخيرم تو کابوس گذشته. تقريبا هر وقت به گه ميشينم، ترکمون از سر و روم ميباره و طاقتم طاق ميشه مطمئن ميشم که دارم يازم کابوس ميبينم. هر قدر هم غير محتمل زور ميزنم که بيدار شم. گاهي حتي با کشتن خودم تو رويا....جواب ميده...راستش امروز وقتي تو ـزمايشگاه همه چي به هم ريخت يه لحظه سعي کردم بيدار شم. يعني براي يه لحظه اميدوار شدم که خوابم.... بعدش که فهميدم بيدارم (راستش دروغ چرا؟ کاملا هم متقاعد نشده بودم)...به خودم گفتم خوب شد واسه بيدار شدن خودمو نفله نکردم....
گاهي ميترسم....

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ