چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴




نوشتن با مناسبت اغلب برام احمقانه بوده...حکایت : کل ارض کربلا و اینا...اینم که این پایینه کش رفتم از یه جایی...مال همشهری جوانه...اینم لینک کاملش...:



فقط فلكه فرمانداري مانده بود و كوچه پشت مسجد جامع. مدام پيغام پشت پيغام مي آمد كه عقب نشيني كنيد. مي خواهيم پل را منفجر كنيم كه جلوتر نيايد. همه نيروها از خرمشهر خارج بشوند. مي خواهيم شهر را بمباران كنيم. ، اما بچه ها دل نمي كندند. خبر را كه مي شنيدند، اوقات تلخي مي كردند: كي دستور عقب نشيني داده؟ خيانت كرده. بي خود دستور داده. همين مهماتي را كه داريم بريزيم رو سر عراقي ها، كلي مي رند عقب. آخرش خود جهان آرا رفت و بچه هايش را آورد. همه شان گريه مي كردند. امير رفيعي باز هم راضي نشد. با تيربارش همان جا ماند توي فلكه فرمانداري. كسي ديگر نديدش.

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ