کنار اتوبان که پياده ميشي يه نگاه ميندازي به اتوباني که ميشه گفت جزو آخرين اوتوباناييه که پياده گزشون نکردي. اولين کاپيتان بلک رو که آتيش ميزني، اين ام.پي.تري.پلير رو راه ميندازي يا علي...دستا تو جيب، کلاه تا روي چشما پايين، انگار که آييني تو کاره و تو داري موبه مو به دستوراش عمل ميکني. پگ نميزني، همينجوري سيگارو گذاشتي گوشه لبتو فقط هر از چند گاهي روشن نگهش مي داري. هنوز تازه اول راهي...
لابلاي خاطراتت دنبال يکي ديگه ميگردي که باهاش سر کني...دعواعا و کتک کاريات؟ نه...اکشن حسشون نيس. شربازيا و مسخره بازيات؟ مرده ها؟ زندهها؟ دوستاي خياليت؟ قهرماناي خياليت؟ امشب حوصله هيچ کدومشونو نداري. وسط اين خرتوخر آدما و شخصيتا و اتفاقات يه جاهايي هست که نه هيجاني هست نه اکشني، نه خودي، نه هيچي. امشب هوس اونا رو داري. مثل يه فاصله بين دو تا کلمه.چيزي نيس ولي اگه نباشه دوتا کلمه با هم يه چيز مسخره اي ميشن. چه برسه به يه جمله بدون فاصله کلمات. يه جاهايي مثل اون شب سال 73 وسط يه جاده کويري. اون تابستون که رفته بودي پيش بابا ايرانشهر. گيرم که قاچاقي رفته بودي و يه شر حسابي تو خونه راه انداختي. اون شب که از زابل ميرفتيم ايرانشهر. وسط راه باک خالي شده بودو بابا لندکروز رو نگه داشته بود و داشت باک رو پر ميکرد. تو جاده سگ پر نميزد. تاريک تاريک. يادته که راه افتادي بري واسه خودت يه دوري بزني. کمونم رفتي که دستتو به آب بزني به قول آدماي با تربيت. پشت يه پشته خاک که 20-30 متري جاده بود.تو اون تاريکي و سکوت کوير از دور پارچه سفيدي ديدي که تکون نميخورد. يه بلوچ بود. تو تاريکي اون شب بدون ماه چيز زيادي ازش معلوم نبود. يادته تو اسمون دنبال ماه گشتي. يادته هنوز در نيومده بود. آسمون پر ستاره بود. يادته دست بلوچ يه چيزي بود. يادته روش به کوه بود. همينجوري محو تماشاي کوه. تو هم محو تماشاي اون. يادته ماه يهو. در اومد. دقيقا به همين شدت: يهو. يادته بلوچ شروع کرد به زدن ساز. يادته يهو لرزيدي. يهو يخ کردي. يادته همچين سردت شد که شاشيدن يادت رفت. يه حس غريب. انگار که خلوت کسيو به هم زدي و تو کار کسي فضولي کردي. يادته برگشتي و سوار ماشين شدي و خودتو زدي به خوابيدن که بابا بهت گير نده. يادته تا خود ايرانشهر داشتي ميلرزيدي؟ فقط 14، 15 سالت بود؟ عجب شبي بود...
تازه رسيدي سر پل مديريت....هنوز کلي مونده تا ته اتوبان...دومي رو آتيش ميکني و دنبال يه جاي خالي ديگه ميگردي....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
▼
2004
(72)
-
▼
ژانویهٔ
(20)
- يه چيز تو مايه هاي اينکه جيش بفرماييد تو اين دنيا....
- اينو مينويسم که شايد يه کم آروم بشم...از صبح که او...
- کشفيات تازه من!
- اونايي که Pink Floyd ميخورن، اول High Hopes درست ه...
- دوستت دارم چون پر از شاديهاي کوچيکي، پر از لذتهاي ...
- يه لحظه هايي هست که .... يه وقتايي ميشه درست اونجا...
- اين نارنگيه خيلي بي جنبه بازي در آورد....مگه ميذاش...
- تو فيلم Out of Africa از قبيله اي صحبت ميشه که فقط...
- گيرم مرتيکه اوني که نشون ميده نيس...اون موجود خشن ...
- و خداوند سر درد را آفريد تا گريه بندگانش را به زور...
- يه بار ديگه:... "No beast so fierce but knows so...
- در ستايش شب... ...
- اينجا يه هويج بود...اندازه اش؟ تو بگير يه وجب. مثل...
- Son... Life's an open book, don't close it before ...
- هر گاه که مرا مي آزارند، زخمي بر روحم ميزنند. همچن...
- به من بگو: سفر رو ترجيح ميدي يا مقصد رو؟ قدم زدن ي...
- Every night and every morn Some to misery are born...
- شخصيتي که کلينت ايستوود تو فيلم نا بخشوده(Unforgiv...
- از امروز هر حرف احمقانه اي که بزنم يا هر حرفي که ب...
- کنار اتوبان که پياده ميشي يه نگاه ميندازي به اتوب...
-
▼
ژانویهٔ
(20)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر