پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲

اينو مينويسم که شايد يه کم آروم بشم...از صبح که اون mail رو خوندم تا همين الانتمام تنم داره ميلرزه...تو اين دنيا، يه جايي شايد تو چين يه حرومزاده هست که اگه دستم بهش برسه جرواجرش ميکنم. بابام يه بار خاطره تنها کسي رو که تو جنگ کشته واسم تعريف کرد. تو تيم زرهي مهندسي تو کردستان واسه ماموريت بودن. يه تيم از مهندساي مختلف. تعريف ميکنه يه شب که از جان پناه ميره بيرون. وقتي برميگرده رفيقشو ميبينه که زير کارد يه کرد داشته دست و پا ميزده. ديگه هيچي نميفهمه...وقتي از سنگر مياد بيرون سر اون کرد تو دستش بوده و تمام هيکلش خوني....«مثل گوسفند سرشو بريدم»... وقتي اينو بعد از بيست سال واسم تعريف ميکرد هنوز ميلرزيد..
نميدونم چرا ياد اين ماجراي بابام افتادم ولي يه چيزو به توي کثافت رذل لجن قول ميدم...توي حروم زاده هم اگه گيرم بيفتي همين کار و باهات ميکنم...به خاطر کاري که با اون دختر کردي....

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ