شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۴

توي خيابون شيخ بهايي يه کوچه هست که نميدونم اسمش چيه.سرش يه مغازه بزرگه به اسم سامان کاشي گمونم. دو سه شب پيش وقتي از اون پيکان با دراي باز دور ميشدم اشک تو چشام جمع شده بود. نه از غم که از درد. دماغم ناجور تير ميکشيد. لبم باد کرده بود. با دهنم نفس ميکشيدم. ريه هام پره از هواي سرد ميشد. از دو نفري که باهاشون درگير شده بودم يکيشون کنار جوب آب افتاده بود و خرخر ميکرد. گمونم دماغش رو شکسته بودم. اونمقصد مشابهي راجع ه من داشت اما من بودم که موفقتر بودم. اونيکي هم کنار در راننده ولو بود و ناله ميکرد. سرش شکسته بود. منم که وسطاي کوچه داشتم تلوتلو ميخوردم و جلو ميرفتم. تيتراژ مناسب يه فيلم مهيج و شايدم نوآر. پولامو که از جييب پيرهن نفر اول بيرون کشيدم شمردم. زياديشو ريختم تو خيابون. همون 30 تومن خودمو نگه داشتم...
از اون شب تا همين الان که دارم اينارو مينويسم وقتي يادش ميفتم تنم ميلرزه. نميتونم بگم چه احساسيه. يه جور خشم شايد، که دوباره بيرون ميزنه. يا هيجان يا ... انگار بدنم دوباره اون شرايط رو به خاطر مياره. کاش ميشديه جور ديگه بود. کاش ميشد يه جاي ديگه بود. دور از اين جمعيت ديوانه.دور از اين هياهو. کاش ميشد با تو گم شد. نه تو يه جامعه ديگه، نه...اونا هم همينا رو دارن. همين سياهيا و زشتيا. اونا هم امثال منو دارن.مني که خودم شايد از زشتيهاش باشم. بايد يه جايي باشم که تو "نظرگاهم" رو پر کني. هر چي ميبينم تو باشي. من به اندازه کافي زشتي ديدم. به قدر کفايت تحمل يه نفر زشتي ديده ام.ديگه لازمه فقط تو زو ببينم.زندگي يه چيز ديگه است. يه جاي ديگه است...
تو اين کاغذي که دارم توش مينويسم، که مال يه تقويمه، پاينش نوشته:
خرم آن روز کزين منزل ويران بروم.......راحت جانطلبموز پي جانان بروم.
گرچه دانم که جايي نبرد راه غريب.........من به بوي سر آن زلف پريشان بروم
عينهو فال شده. گاهي نشونه هايي آشکار ميشن.

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ