ميگي بيا اينجا بنويس...کم هم نه...زياد بنويس. يه خط و دو خط نه...زياد...
ميگي حالت به هم خورده از بس اومدي و تو اين تاريکخونه هيچي نديدي که به لعنت خدا بي ارزه. راس ميگي...همه رقمه راس ميگي. راستيتش هم زورمو جمع کردم و خواستم که بيام و بنويسم. ديشب يه سر زدم به حافظ. بار دوم بود که اينو کوبيد تو صورتم:
جام مي و خون دل، هر يک به کسي دادند...
با خودم ديدم وقتي همينجوري تو يه مصرع بالا و پايين موضوعي رو که من ميخوام شونصد و بوقي خط راجع بش بنويسم آورده، مگه من اونجام خله که بازم گلواژه سر هم کنم...؟ البت اينهمه روده درازي که دارم ميکنم انگار که هستم....
سهشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر