یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۳

گفتم: آقا مصطفي! سنگين شدم. عينهو خر تو گل گير کردم. هر کار ميکنم چپکي در مياد. موندم آقا مصطفي! موندم.
جواب نداد. نگاهش به روبرو بود.
گفتم: خوش معرفت! اصلا حواست هست چي ميگم؟ بعدِ کلي اومدم دارم واست حرف ميزنم، پته امو ميريزم رو آب پيشت، اونوقت تو زل ميزني به بيابون؟
نگام نکرد. همونجور که بود گفت:"نگفتمت مرو آنجا که مبتلات کنند....؟ اول عيد يادته چي بهت گفتم؟يادته؟ گفتم تو هنوز داري راه رفتن ياد ميگيري اونوقت ميخواي واسه اون بنده خدا بپري؟ يادته واسم خنده مليح در کردي؟يادته گفتي بال بال زدن که ازم بر مياد؟ ...رفتي و بال بال زدي. فقط گرد و خاک راه انداختي و بس. بيخ نفس اونم گرفتي."
راستش اينا رو که گفت ديگه خفه شدم.
گفت: " هر کار داري ميکني، همه رو قبلا من کرده ام. دوازده سال پيش ، ويرايشهاي مختلف. خيلي هم کم نقص تر از تو. حالا منو نگاه کن. کجا رسيدم؟ سالي يه ماه تو شهر پيدام نميشه. ملت خيال ميکنن زده به سرم با اون مدرک دکترام. پلاس بيابونم. گاهي خودمم باورم ميشه. گاهي طاقت خودمم طاق ميشه. تو اين برهوت به اين گشادي انگار که دارم خفه ميشمو نگام کن...."
بغض ساکتش کرد. روشو برگردوند. چپقشو چاق کرد. خيره شد به روبرو.صورتش خيس اشک بود.
رو يه پشته خاک نشسته بوديم. روبرومون کوير بود و آسمون غريبش....

پ.ن. يه امروز رو تهرانم. امشب برميگردم. اگه ميدونستي دلم چقدر هواي ديدنتو کرده...گرچه ممکنه به اونجايي که نداري هم نباشه....

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ