چهارشنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۱

ياد گذشته ها

امروز لابلاي كاراي رويهم تلنبار شده ام. وقتي به طور مسخره و غير واقعي سر به سر بچه هاي اتاق ميذارم ( و اونا هم اصلن نميفهمن اما شايد به دليل مشابه من ريسه ميرن و كل كل ميكنن باهام) تا تو اين كار گه يه كم سرحال تر باشن تا شركت بتونه بهتر استثمارشون كنه يهو رفتم تو حال و هواي قديما. (عجب جمله درازي شد! )
حال و هواي قديما كه ميگم منظورم شباي تنهايي تو آزمايشگاه مودال علم و صنعته كه يه جورايي اتاق شخصي من بود. مث همون روزا لابلاي وبلاگاي قديم گشتم دنبال وبلاگاي جديد. از لينك هاي كناره وبلاگا رو گشتم و مزمزه اشون كردم. لينك به لينك رفتم تو. از ليكاي لينكاي لينكاي وبلاگام يه سري وبلاگ جديد پيدا كردم و اضافه اشون كردم به گوگل ريدرم. مث همون روزا.
من اما ديگه آدم اون روزا نبودم. تلخ تر شده بودم. سيااه نميديدم. فقط تلخ تر شده بودم.
همونطور كه از قول همينگوي آخر فيلم هفت، مورگان فريمن نقل كرد؟: همينگوي ميگه زندگي چيز قشنگيه و ارزش مبارزه كردن رو داره. منم با فريمن موافقم. منم با قسمت دوم جمله همينگوي موافقم.
زندگي شكوه علفزار نيست. زندگي مبارزه از پيش باخته آدمه با تقدير موجودي كه شايد اسمشو بشه گذاشت پروردگار. موجودي كه به نيچه كه ادعا كرد مرده بيلاخ خودشو نشون داده و ميده. اژدها نمرده فقط از سرماي زمستون فسرده" است به قول مولوي. اژدها تو دل ماست شايد. تو ناخودآگاه ما. خدايي نيست. اژدهاييه كه هر از چند گاهي پيدا ميشه و آدمو به حقارت خودش و آرزوهاشو دردهاش معترف ميكنه.
همه مون سركاريم.

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۱

شنبه هاي لعنتي

شنبه ها مزخرف ترين روزاي دنيان. چون:
- از صب زندگي من ميشه دولت خاتمي با فشرده سازي 24*60 برابر. اون هر 7 روز يه بحران داشت. من هر 7 دقيقه يه بحران. بعضي روزا هم مث امروز ركورد رو ميشكنم. شنبه ها همه كارگاههاي شركت به فنا ميرن. همه نقشه هاي ساخت غلط از آب در ميان. همه كارفرماها با هوش ميشن. همه همكارا گيج و مشنگ ميشن. همه مدير پروژه ها طلبكار ميشن. شنبه ها يادوآور 2012 ماياهاست. هر لحظه منتظري يه چيزي منفجر شه.
- شنبه ها من بد اخلاقم.
- شنبه ها دختر همكارم به نهايت خاله زنكي خودش ميرسه و تهديد به استعفا ميكنه. ...همه اش وعده...همه اش وعيد. برو ديگه.
- شنبه ها خوابم مياد.
- شنبه ها ياد جوونيم ميفتم و از خودم عقم ميگيره.
-شنبه ها دلم تنهايي ميخواد و اصلن تنها نيستم.
- شنبه ها روز بعد از جمعه هان. گه بعد گه.
-شنبه ها مصرف قهوه و سيگارم ميره بالا.
- شنبه ها ميخوام از همه چي و همه جا و همه كس فرار كنم. اين بديش نيس. بديش اينه كه نميتونم. شاشيدم به تعهد.

كاش ميشد شنبه ها رو انداخت به دوشنبه مثلن.  اما نميشه. شنبه روز بدي نبود. شنيه روز بدي هست.

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۱

رویاهای تو....کابوسای من

نصف شب تو خیابونای خیس قدم میزنم. کاری که رویای تو بود. حالا رویاهای تو شدن کابوسای من.

Published with Blogger-droid v2.0.6

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۱

شجره نامه

چند وقت پيش بهمن و يه عده ديگه اي يه بازي ديگه وبلاگي راه انداختن با عنوان نوشتن از از ريشه هاي خانوادگي و غيره. حقيقت اينه و واقعيت هم، كه من اما نمي تونم تو اين بازي شركت كنم. پدر من از ده به شهر اومد. يني خيلي كوچيك كه بود از ده مممقان، نزديك آذرشهر ، اطراف تبريز به شهر اومد. پدرش كارمند ارتش بود. شايدم استواري چيزي. خودش به شدت باهوش كه اي كاش منم مثه اون باهوش بودم. باهوش و البته شر. اونجور كه ميگن وقتي از ده اومد پشت سرش جاي آب ديگ سياه انداختن كه بره و ديگه برنگرده. آرزويي كه برآورده نشد. باز هم تابستونا گاهي به ده برميگشت و به شرارت مشغول ميشد. پدر پدرم مقني بود. يني قنات مي كند. به قول پدرم از تصاويري كه از بچگي تو سرش مونده هربار كه كار يه قنات رو تموم ميكرد، يني يا لايروبي و ياحفر قنات جديد يه بقچه پول ميگرفت و بعدش تا زماني كه به سر كار بعدي بره ميشست و اون بقچه پول رو از لوله بافور دوووود ميكرد و ميفرستاد هوا. نوه اش البت كه پدرم باشه همون جوري پول در مياورد و همونجوري هم به باد ميداد البته نه از لوله بافور بلكه از راه دوستان ناباب. اين سنت حسنه تا به امروز و من حفظ شده و البته از بخش آگاه به ناخودآگاه منتقل شده. يني باز اونا ميفهميدن پولشون چي شد. من هنوز نميفهمم حقوق قابل توجهي كه ميگيرم چي ميشه. مادرم ميگه يه زن لازمه كه منو مديريت كنه. من تشكر ميكنم. حقيقت اينه كه اجداد من احتمالا تا من پيشرفت زيادي كردن. من اما يه دنده عقب حسابي براشون محسوب ميشم. شايد اگه من هم با سرعت همونا ميتونستم جلو برم پسر پسر پسرم ميتونست تو بازي وبلاگي امروز بهمن اينا شركت كنه و بگه پدرش يه پخي بوده.

پ.ن. ديشب باز خواب ديدم بابام مرده...

تو برگرد...

عشقهاي مرده...عشقهاي رفته...عشقعاي قاط..زندگي عاشقانه اي داريم...اما تو برگرد

چهارشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۰

استقبال از باگهايي كه در پي مي آيند: قطعه اي از شكسپير

يكي دو شب پيش براي استقبال دوستي رفته بودم راه آهن. نه اينكه غريب باشه تو تهران اما لابد خواسته بود كه با هم باشيم. زود رسيدم. رفتم يه ساندويچ راه آهني خوردم و بعدشم دو سه نخ سيگار راه آهني كشيدم. بعدشم رفتم تو سالن وهدفونامو گذشتم تو گوشم و نشستم به تماشاي مردم. از لذيذ ترين كاراي زندگي. آدماي خسته. آدماي كشون كشون. نميدونم شايد اين طبيعت ايستگاهها باشه كه آدما رو مي كشونه. يعني آدمايي كه دارن ميرن اصولن شايد اين ريختي ان. اما قيافه آدما اولين چيزيه كه تو مقايسه ايرانيا و كاناداييا به چشمم خورده بود. ...
همينجوري كه ملتو تماشا ميكردم لاي آهنگاهي نه چندان فاخر كه همه اشون نوستالژي سالهاي اول دانشگاه رو برام زنده ميكردن غلت مي زدم. . سياوش قميشي و "تو كه بارونو نديدي" و "يه جزيره بودم" و ..عليرضا  و امير و مرضيه و وهاب و ...كوه و روبوتيك و سوء تفاهم و اداي عاشقي و مشروطي و بازم مشروطي و بازم مشروطي و ...سولماز و اينبار واقعا عاشقي و جوليا رابرتز و ....شيرين و ليدا و ميم و عاشقي تا سر حد  مرگ و تو و تو وتو ...تناقض و تناقض. روزا با رفقا دختر بازي و شبا آموزشهاي چركي و نبرد تن به تن و لايي كشيدن تو مرز عراق و يادگرفتن اينكه چه جوري عربي رو با لهجه عراقي بلغور كني..دستمو به لبام ميمالم. بر خلاف تمام اهالي زمين من از بوي ملايم سيگار روي انگشتام لذت ميبرم. ياد جوونياي بابام ميفتم و پوتين هاي چرمي زيپ خورش كه علامت برگشتن از ماموريت بود. اختياريه. من كه 5-6 سالم بود سرمو آروم از چارچوب در اتاق خواب تو مياوردم كه مرد خسته و ريشويي رو ببينم كه پدرم بود و من به يادش نمي آوردم. همين مرد بعد از اينكه اصلاح ميكرد و خستگي ماموريت و كوفتگي جنگ رو از روحش دور ميريخت ميشد باباي خودم كه باهاش كشتي ميگرفتم و منو تنهايي ميفرستاد دنبال خريد نون بربري تا مرد شدن رو يادم بده. مردي كه هميشه در نظرم نابغه بود و قهرمان. و فكر ميكردم با بالاتر رفتن سنم از نبوغ و قهرماني ميفته. و حالا كه باز بهش نگاه ميكنم هنوز نابغه است و قهرمان. چرا كه اين سالا و اين كتابا و اون فيلما، اديسه و كوبريك و ...همه بهم ياد دادن كه قهرمانا و نوابغ همگي "باگ" دارن و پدرم هم باگ داشت. نه بيشتر از بقيه. كه بايد بنشينم و چند ده سال بعد اگه باشم باگهاي خودمو بشمرم و تو شاهدي هساتي براين ماجرا. تو كه با تو نبودنم بزرگترين باگه. از اين سوسك خركياي بلادار كه وقتي بال ميزدن تو خونه قديمي ماردربزرگ صداي بال زدنشون مثل صداي هليكوپتر بود و كمِِِِ كم آدمو نه ياد باگ كه ياد پرنده مينداخت. پرواز را به خاطر بسپار كه پرنده رو خوردن.
قطار كه وارد شدن صف مستقبلين (به كسر باء) رديف شدن تا مسقبلين( به فتح باء) رو در ميون بگيرن و چهره هايي كه از در ي كه با پرده نايلوني (براي جلوگيري از ورود سرما به سالن ايستگاه) پوشيده شده بود وارد ميشدن تماشايي بود. لبخندهايي كه بي هوا رو لبها ظاهر ميشدن. انگار كه منتظر نبودن كسي به استقبالشون بياد. ..
ياد زماني افتاده بودم كه از  كوير بر ميگشتم تهران و حسرت اينكه يه بار ازت بخوام دنبالم بياي ترمينال و روم نشد يا نخواستم يا هر چي. حسرت يه استقبال كه به بدرقه ام اومده بودي به تلخي و حسرت اينكه ايكاش يه روز بابت اون روز ببخشي ام..
تو اين متن پرانتز زياد شد اما اينم تو پرانتز بگم و ازت بپرسم. اين مدل جديد مدل مو بستن دخترا چيه آخه؟ پس كله اشون موهاشون قلبمه ميكنن عينهو گنبد مسجد شاه كه چي؟ نميگن آدم اومده ملتو ديد بزنه هيزي كنه حض بصر ببره نه تقاص بصر؟ ما تقاص بصرمونو اون دنيا قراره بديم. ديگه خسر الدنيا و الخره لاكن نكنين مارا..
 

دوشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۰

تلخ نويسي

ديشب بعد از 100 سال از همون راهي برگشتم كه يه موقع هي برميگشتم. بعد از اينكه از تو جدا ميشدم از نزديك خونه اتون تا اتوبان و ...اينبار اما به شدت خورد شده. تو تاكسي بين اون دو تا نره خر كه مچاله شده بودم. خيلي زور ميزدم كه لرزش شونه هامو هق هق ام رو لاي تكوناي تاكسي گم كنم. تو تاريكي تاكسي و لاي عرعر خواننده درٍ پيتي كه تو ضبط ماشين ميخوند به پهناي صورتم اشك ميريختم. تناقض مسخره اي بود. چرا همه چي اينجوري شده؟ چرا از دستت دادم؟
...
از جمله مواهب اجباري برگشتن به خونه پدري يكيش اينه كه زمانهايي رو مجبورم تلويزيون نگاه كنم. ديشب يه برنامه اي داشت به اسم راديو7 گمونم. توش با بچه هاي 4-6 ساله مصاحبه ميكرد. مينشوندشون جلوي دوربين و ازشون سوالاي جدي ميپرسيد. از يكيشون همون سوال معروف نخ نما رو پرسيد: بزرگ شدي ميخواي چيكاره بشي؟ و من رفتم تو فكر كه اون موق ها همسن اين پسره كه بودم چيكاره ميخواستم بشم؟ خلبان...دكتر...رنجر...كوماندو...فضانورد...حتا يه بار وزير آموزش و پرورش! چه ساده چه به سادگي اونهمه رويا رو به فنا دادم. ميگم "گا" شهريه از شهراي توريستي ايران . هر ساله ايرانيهاي زيادي به "گا" ميرن. . ضاهرن من روياهامو از مدتها پيش به اين شهر زيارتي ميبرم.
....
تلخ نويسي هنر نيست. نياز هم نيست. اجبار و اِفه شتري هم نيست. من تلخم اما.
....
چقدر امروز خوشگليتو ميخوام.

شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۰

مثه يه خوك در جستجوي خوشبختي

It was right then that I started thinking about Thomas Jefferson on the Declaration of Independence and the part about our right to life, liberty, and the pursuit of happiness. And I remember thinking how did he know to put the pursuit part in there? That maybe happiness is something that we can only pursue and maybe we can actually never have it. No matter what. How did he know that?
اين يه تيكه از فيلم در جستجوي خوشبختيه. اينو ويل اسميت در اوج فلاكت هاش ميگه. كاري به ارگاسم ذهني اي كه از شنيدن اين جمله بهش ميرسم ندارم. حرف من الان تو اين پست اينه: منم هميجوريم. مثه خيليا و اغلب مردم، در اوج غم و اندوه سوالاي عميق از خودم ميپرسم و دنبال معناي زندگي ام. در اوج خوشبختي و خوشي اما مثه يه خوك كه تو گل غلط ميزنه فقط خرخر ميكنمبايد موجوديو كه داره سوالاي فلسفي ميكنه رو به ياد خوك خرخركن بيارم.. شايدم وقتايي كه مثه حالا دارم خودمو با سوالي عميق عميق ميكنم خوك بودن رو يادم بيارم. يا به قول كاستاندا اداي خوك بودن رو در بيارم.  ديشب كه بعد از مدتها رو تختم دراز كشيده بودم و داشتم بعد از مدتها "تر" ضدخاطرات مالرو رو ميخوندم احساس ميكردم يه چيز بزرگي رو تو زندگيم باختم. احساس كردم ميفهمم چرا رامين بي سر و صدا بعد از جدا شدنش غيب شد و رفت ايتاليا. كه زور زد فراموش كنه.تو خونه پدري ام احساس مهمون رو دارم. شايد بايد زودتر برم كانادا.

دوشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۰

با اينكه ميرم

با اينكه ميرم من از اينجا....با اينكه ميتونم فك كنم ديگه من ساكن اين منزل ويران نيستم نميدونم چرا اينهمه غمگينم براي مردم. براي تو براي اون.وطن يوغيست هميشه بر گردنت!

سه‌شنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۰

امشب...درٍ یک خواب عجیب...رو به سمت کلمات باز خواهد شد

باز خواهد شد؟
دیشب در راستای ادامه خوابهای غریب و گنگم خواب دیدم با کسی معاشقه می کنم که نمیشناسم. احساس میکردم دارم به چند نفر خیانت میکنمو یکیش تو. لذت میبردم از این معاشقه و بعد از مدتها قلبم به شکلی غعجیب به ت÷ش افتاده بودو. حین معاشقه از اینکه از خیانتی که میکنم لذت میبرم عصبانی بودم. خشونت به خرج میدادم و عجیب اینکه پارتنرم از خشونتم لذت میبرد و به اون دامن می زد. به گریه افتاده بودم از این موقعیت اما همچنان لذت میبردم و ادامه میدادم.
احساس میکنم میفهمم چرا تراویس تو پاریس تگزاس ول کرد و رفت. مبیفهممسش و از این موضوع نگرانم.
امشب رفتم و ریچارد سوم آتیلا پسیانی رو دیدمو خوشم اومدو مخصوصا صابر ابر و خود پسیانی.
مطمئنم زندگی چیز گهیه. تو این موضوع شک نکن عشق من. عشق من و تو خودش دلیلیه بر این مدعا....دلم میخواست آزادتر بودم. از دست خودم که نمیتونم به خودم بفهمونم آزاد هستم. بر خلاف تمام تست های هوشی که قسم میخورن من آدم باهوشیم این ناتوانی اثباتیه بر اینکه من خنگ تر از اونیم که میگن. شاید تنها هوشم در فریب همه اون تست های هوشه که کودنی خودم رو توشون مخفی کردم.
زندگی چیز گهی عشق من! تو این شک نکن!

چهارشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۰

تيراميسو

كارهايي هست كه نكرده ام. انجام دادنشون سخت نبوده...آرزوهاي بزرگي مثل بالا رفتن از اهرام مصر نبوده....باكت ليست نبوده منتظر سرطان و مرگ بشم و يه جك نيكلسون خر پول كه هم اتاقي بيمارستاني بشه كه توش شيمي درماني ميكنم. اما اين كارها رو نكرده ام. براي انجام دادنشون لازم نيست فك كنم كه ممكنه فردا  زنده نباشم.و به خاطرش بايد كار و زندگيمو ول كنم. همين دور و برن. مثل خوندن دوباره كاستاندا. مثل ملزم كردن خودم به تماشاي هفته اي يه فيلم. مثل نوشتن خوابهام. مثل نوشتن تو اين وبلاگ. يا اصلن كارهاي دنباله داري مثل اينا هم نيستن.: مثل سر زدن به پيتزا داوود بعد سالها مثل درست كردن تيراميسو.
اول به دوميش ميرسم: درست كردن تيراميسو.
مواد لازم:
• 4 عدد تخم مرغ تازه و با كيفيت زرده را از سفيده جدا كنيد
• 4 قاشق غذاخوري شكر
• 500 گرم پنير خامه اي
• مقداري برندي و يا شراب (اختياري)
• يك فنجان قهوه خوري قهوه اسپرسو رقيق شده با آب و شيرين شده با شكر
• 340 گرم بيسكويت
• مي توانيد در ميان بيسكويت ها از لايه هاي باريك موز هم استفاده كنيد.
• شكلات تلخ رنده شده

طرز تهيه :
زرده ها را همراه با شكر بزنيد. سپس پنير خامه اي را در آن بريزيد و اگر قرار است مشروب در آن بريزيد همين الان اضافه كنيد. 2 تا از سفيده ها را براي اينكه مخلوط به آرامي سفت شود استفاده كنيد. مخلوط را به هم بزنيد. سپس فنجان قهوه تهيه شده را در يك كاسه بريزيد و يك قاشق غذاخوري مشروب اضافه كنيد ( اينجا مي توانيد مخلوط را مزه كنيد براي اينكه مطمئين شويد هماني باشد كه مي خواهيد). سپس بيسكويت ها را در قهوه بريزيد سعي كنيد قالب به اندازه اي بزرگ باشد كه بتواند مخلوط پنير خامه اي را نگه دارد. آن را از مخلوط پر كنيد و به مدت 2 ساعت در جاي خنك نگه داريد، سپس شكلات رنده شده اي را كه تهيه كرده ايد روي آن بپاشيد. .

فردا روز تيراميسوئه. شب ميخوام لم بدمو با قاشق لذت تيراميسو رو زير زبونم بچشم.

من يك- عزرائيل صفر.

سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۰

زندگي اين روزها

زندگي ين روزا اينطوري ميگذره:
فرو مي رم تو صندلي، غروب ميكنم پشت كامپيوتر. بدون اينكه كار كنم بقيه رو به كار وادار ميكنم و به جاي بقيه حرص ميخورم. با مدير پرو‍ژه پفيوز كشتي ميگيرم و حال آدماي پررورو ميگيرم. ْرزو مي كنم دفتر خاطرات تو رو داشته باشم كه ميگي نداري. اما من نظر ديگه اي دارم. نظر من به نظر هيچ كسي نزديك نيست. خوش به حال آقا كه فك ميكنه نظرش به نظر كسي نزديكه.به دوستان جوونتر از خودم تيپ ميدم واسه مخ زني منشي شركت و اونا هم با ولع راهنماييهام رو به كار ميگيرن.  چي اين نوشته هام خوندن داره؟ گمونم تا حال پشيمون شدي از اينكه خواستي بنويسم. چه انتظاري داشتي؟ تولد دوباره بوكفسكي؟!؟!؟ سال ديگه بايد برم كانادا. كرم پهني به ما تحتحتم فرو رفته كه از اول اقدام كنم واسه استراليا؟ چرا؟ يني روت ميشه بپرسي؟
موگواي  گوش ميكنم و از موگواي خود دلشادم...كه من دلشده اين ره نه به خود مي پويم.
بازم رفتم تو حس قتل جسي جيمز به دست رابرت فورد بزدل. رابرت فوردي كه بزدل نبود. اقتضاي زمانه بود. براي پايان زمانه جسي جيمزي كه دوره اش سر اومده بود و خودش ميدونست. هستي باري به دوش رابرت فورد بزدل گذاششته بود كه اونم شجاعانه تاب كشيد اين بار توانست. بي مي  ناب.
كانادا خوب بود به خاطر مستي هاي تنهاش.به خاطر ديدن صورت تو توي خيلي از صورتاي اونا. شوخي ميكنم؟ نه! كاش حلول ميكردي تو تن اون كاناداييا. كاش اونا به روح اعتقاد داشتن. فراتر از اون به تناسخ حين زندگي. كاش من به هيچي اعتقاد نداشتم.
چرا بين من و تو كانكشن پي تو پي برقرار نيست. مث همون نامه لاي جرز ديوار. كانكشني كه هيچ قهرمان و ضد قهرماني به فكرشم نرسه. تو كلاس يونگ توي آشپخونه نقلي آذين موقع قهوه ريختن از پشت اپن خيره شده بودم به آخرين انوار خورشيد غروب كننده كه روي صورتت ميريختن و ميخواستم كه سوار اسب بدزمت. اسب سواري كه سهله. قاطر سواري هم بلد نبودم.


شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۰

سینوس

بالا و پایین میرم. دلم نمیخواد اما میرم. یادم میره نیستی و این تلخترین اتفاقیه که وسط روز میفته. گوشیو برداری و با ذوق و شوق بخوای حال و احوال عاشقانه کنی اما یادت بیاد که نباید...گفته بودم میخوام خودمو تو کار غرق کنم. اما کار عمق کافی واسه غرق کردنمو نداره. فقط خیس میکنه هیکلمو.. راستش نمیدونم چی کار کنم. زندگیم گاهی تو چیزایی تعریف میشه که با تو معنا دارن. تو کارایی که واسه تو دلم میخواد انجام بدم.  حقیرانه است اما الان میترسم اگه واسه تو انجامشون بدم یکی دیگه میاد و میوه شونو میچینه. کسی که تو ممکنه انتخابش کنی. بجای من. من با تو مشکل دارم. این واضحه. من اما جز تو چاره ای ندارم. این داره خفه ام میکنه.

گاهی فکر میکنم باید تو رو از دوم شخص ب هسوم شخص تبدیل کنم شاید با این کلک گرامری بتونم حریف دلتنگیم بشم. غلبه بر درد به کمک دستور زبان. اینم کشف امروز من.

یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

ماهیت شناسی جمعهای دوستانه ام یا چرا اغلب تنهام

راستش من خیلی آدم خونگرمی نیستم. به نظرم این یه خصوصیتمه. نه یه عیبم. اصولا خیلی خوشم نمیاد با آدما گرم بگیرم. نه اینکه نتونم باهاشون رابطه برقرار کنم. به نظرم آدم باید یه مرزی رو بگذرونه تا بتونه با آدما قاطی بشه. آدم میتونه این مرز رو نگذرونه بدون اینکه رفتار پر نخوتی با آدما داشته باشه و یا مغرورانه بهشون نگاه کنه. من از تعارف متنفرم. اولین اصل گذرونن اون مرز پاره کردن انواع و اقسام تعارفاته. من هنوز نتونستم جمعهای زیادی رو پیدا کنم که بدون اینکه خواسته های خودمو زیر پا بذارم اونم به مقدار زیاد بتونم باهاشون بگردم. البت همچین جمعایی بودن. مثل دار و دسته زمان دانشجوییم که به لولویون معروف بودن چون روی هندریلهای لوله ای دانشکده پلاس بودیم.

با اینهمه خیلی وقتا میشه که وارد نشدن تو این جمعها احتمالا به عنوان غرور بیش از حد تعبیر میشده. هرچند که من آدمای اون جمع رو که واردشون نشده بودم رو خیلی هم قبول داشته ام و خودمو اصلا بالاتر از اونا نمیدیدم. انگار که آدما بخوان لزوما با همرنگ کردن بقیه با خودشون احساس امنیت کنن. این همرنگ نشدن من هم اغلب امنیتشون رو به هم زده. اگه مدتی از بودن توی همچین جمعهایی گذشته باشه البت نظر ملت راجع بهم یه کم تلطیف شده.

با اینحال موضوع جالب و عجیب اینه که جمعهایی که بعد از دوران دانشجویی توشون بودم و ازشون لذت برده ام خیلی زود پکیده ان. این پکیدن با میل و رغبت من هم نبوده. انگار زمانی که صمیمیت واقعی و درست و بدون تعارف و خود پترس کنی بین آدما برقرار میشه آدما بازم تحملشو ندارن و ترجیح میدن به گروههای مزورانه قبلیشون پناه ببرن.

شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹

آهستگی و غمناکی

بر هر مرد و زن مسلمان و غمگین و آهسته ای لازمه که بره  به www.Soundtracks.ir و موسیقی متن "قتل جسی جیمز به دست فورد بزدل" رو دانلود کنه و موقع آهستگیو غمناکی گوش کنه. در روایت اومده در اون موقع پشت سرش ملائک از کران تا کران صف میکشن و گوش باهاش به آهستگی و غمناکی گوش میکنن.

چرا مینویسم؟

ولاگ جای چه جور نوشته هاییه؟ راستش من اینو از اول لذا خودم مشخص نکردم. هر چه خواست دل تنگم نوشتم. شاید واسه همین وقتی هم دیگه ننوشتم. شاید اون موقع با این احساس نوشتم که احتیاج دارم خودمو بیان کنم. نه اینکه توضیح بدم. بلکه خواستم واسه خودم واضح شه که کی ام و چی ام و چی میخوام. شاید تنها بودم و خواستم با یکی حتی خیالی حرف بزنم. اونوقت که ننوشتم حس کردم دیگه لازم نیست حرف بزنم. یا شاید حس کردم حرف زدن زیادم واسم فایده نداشته. اما این روزا دلم میخواد دوباره بنویسم. اما گاهی هم فکر میکنم نوشتن هم برام فایده ای نداره.رامین مینوشت چون بعد از یه سال برمیگشت و میخوند که چقدر عوض شده. من اما اگه بنویسم بعد از یه سال احتمالا میفهمم چقدر عوضی شده ام یا بوده ام. شاید دلم نمیخواد با واقعیت روبرو شم. شاید تص.یری که از خودم ساختم رو دوس ندار. تصویر ماجرای تراژیکی اونو زندگی خودم تصور می کنم. این روزا اما دلم میخواد بنویسم چون با ترسیدن دردی ازم دوا نشده که هیچ به اینجا رسیده ام که موندم میون خواسته های خودم و خواسته هایی که اون خودِ خیالی که از خودم ساخته ام قاعدتا باید داشته باشه. قاعدتا باید سوگوار باشم. باید سنگ باشم وسخت. باید مجنون باشم تو بیابون به دنبلا لیلی. اما می بینم لیلی (اگه لیلی بوده باشه!) خیلی وقته تکلیفشو با زندگیش روشن کرده و تو این روشن کردن تکلیفش با خودش اصلا هم رویایی عمل نکرده. الان سی سالمه. سی سال و چند ماه و پریروز ویزام اومده. با اینتحال عجله ای برای رفتن ندارم. چیز زیادی ندارم تو زندگیم. چیزی ندارم که از دست بدم. نه اینجا نه هیچ جا . پس باید راحت تر و سبکبارتر برم اما اینطور نیست. تو زندگی خودم و دیگران رو رنجونده ام و خسته از همه زخمایی که به خودم و بقیه زده افتاده ام و نمیدونم این گه رو چه جوری پاک کنم. پس مینویسم تا که بفهمم کجا وایسادم. این نوشته ها مخاطب دارن. اونم خودمم.

چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۹

من به بام اشراق...

بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
ديده ام گاهي در تب ماه مي آيد پايين
مي رسد دست به سقف ملكوت
ديده ام سهره بهتر مي خواند
 گاه زخمي كه به پا داشته ام
 زير و بم هاي زمين را به من آموخته است

 

اینو سهراب میگه...حالا من مریضم. منتظرم ماه بیاد پایین، حقایق هستی برام آشکار شه. تیریپ اشراق  و اینا....احتمالا اون بالا هم اپراتور داره میگه شما نفر هزارم صف هستید. به زودی به اپراتور متصل خواهید شد. شما نفر 999ام هستید...

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

اگه داری تو جهنم راه میری

نوشته اگه داری تو جهنم راه میری به راه رفتنت ادامه بده.

اومدم چس ناله کنم دیدم بهتره به راه رفتن ادامه بدم. هرچی باشه جهنمیه که خودم ساختم. داغ داغ.

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

گَل و گشاد

گل و گشاد دوست دختر و دوس پسر بودن

‫بعد گَل رفت با یکی دیگه

‫با اینکه اسمش گَل بود

‫اما رفت

‫با اینکه ترک بود اما ترکی نفهمید

‫رفت که رفت

‫حالا از اون وقت مونده گشاد

گشادِ گشاد

سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

وطن-2

اماميهن يك قطعه خاك نيست. خاك هرجاهست. ميهن آن ميهني كه لايق دلبستگي باشد تركيب ميشود از فضاي فكري يك دسته آدم شايسته. شايستگي هم از فهم ميآيد نه از اطاعت بي‌گفت‌وگوي هردستور، حتي اگر دستور از روي فهم و دقت و انصاف هم باشد. حيف است آنچه "عاطفه"‌اش نام ميدهي فدائي و قرباني خيال غلط باشد. [...] دستوردار از اين نارو. دست ورداريم ازاين فريب به خود دادن. تقسيمبندي جغرافيائي، زباني، خوني، نژادي را بريز دور. عرب هم ترا "عجم" خوانده است. يعني گنگ. ما گنگيم، پرحرفترين مردمها؟ گنگ چون وقتي كه زيرپرچم اسلام با حرف برادري و يكساني اما با حرص غارت و تاراج، يك ضربه آمد نظام ورشكسته ساساني را فرو پاشيد، عينا مانند همين اتفاق همين چند سال پيش، ازهرحيث زبانت را نميفهميد و تو هم زبانش را نميفهميدي، البته. اما آيا تو گنگ و بي‌زبان بودي، و هنوز هم هستي؟ صدام هم كه ترا رسما امروز با پشه و مگس دريك رديف ميداند همانجور است، و چه فرق دارد با تو از اين حيث؟ در هرجا نفهم و گنگ و چرت و پرت گو فراوان است. نزديك خود را نديدن و نزديك خود نديدنِِ اين‌ها اما انتساب اين صفات به همسايه، بي‌لطفيست. انتخاب اين كه چه كس قوم و خويش توست نيز با بي‌لطفي زياد اتفاق ميافتد. عينا مانند بذل محبت به هركسي كه فكر ميكني با توهمراه است. تعريف‌ها وتحسين‌ها، بزرگداشت‌ها و كرنش‌ها وقتي كه يك نتيجه از اندازهگيري عيني نيست، وقتي كه روي پيشداوريها هست در حد هيچ هم نميارزد. خطرناك هم هست.

 

 

از نامه ابراهیم گلستان به نادر ابراهیمی

وطن-1

حالا بگو كه فردوسي تاريخ و همچنان زبان برايت به مرده ريگ گذاشته است، مختاري. اما اين چه جور تاريخ است يا حتي چه جور اسطوره است؟ اسطوره‌اي كه جهان پهلوان آيت مردانگيش سر نوجوان بيگناه كلاه ميگذارد تا با خنجر جگر اورا بدراند بعد مينشيند به گريه سردادن. يا كاوه‌اش تحمل كرد بيش از بيست فرزندش را خوراك ماربسازند، و تنها پس از رسيدن نوبت به بيست و چندمين فرزند آنوقت پاشد علم برداشت. از قصه‌هاي كودكانه فقط مغزهاي كودكانه راضي‌اند. بدتر، از قصه‌هاي كودكانه مغزها كودكانه ميمانند. كه مانده است و ميبينيم.

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

خاطره بیابون

دراه کم کم میشه 4 سال...چهار سال به شدت زودگذر ....حقیقت اینه که دقیقت چهارم آذرماه امسال میشه چهار سال. اما چه خیال که من کم مینویسم این روزا و اگه حسی بیفته تو تمبونم که بنویسم باید قدرش رو بدونم تا بلکه این عشق قدیمی و فراری رم نکنه و ناز نکنه و بمونه چند دمی کنارم.
آره چهار سال پیش بود که من که دانشجوی فوق لیسانس هوافضا بودم و درسهای تئوریم رو تموم کرده بودم و مونده بود دفاعیه ام، تو یه روز عصر پاییزی راه افتادم سمت کاری که دنیای دیگه ای رو برام باز کرد. کاپشن لی ام رو تنم کرده بودم و اون ساک مسخره قهوه ای زهوار در رفته امو با خودم می کشیدم. با کتابا و لباسا و خرت و پرتام. اون روز عصر توی ترمینال جنوب سوار اتوبوس طبس شدم و وقتی راه افتاد دلم برای تو تنگ شد.یادمه تو اتوبوس واسه اینکه دلتنگیم رو تسکین بدم ام پی تری پلیرم رو روشن کردم آماده شدم که برم لای آهنگا. بعد از ده دقیقه باتریش تموم شد. سالی که نکو بود از بهارش معلوم بود. من اما از رو نرففتم اونقدر کتاب خوندم  تا شب شد و اتوبوس تاریک شد و با نور کم رمق قرمز رنگ اتوبوس نمیشد چیزی دید. صندلی جلوم دانشجوی دختر و پسری بودن که دانشجوی دانشگاه آزاد طبس بودن و داشتن تو گوش هم زمزمه میکردن و منو بیشتر دلتنگ تو. پس دل دادم به تابلو های سبز رنگ جاده نتا مسیر و یاد بگیرم و شهرها و کیلومترها رو. تا خور و بیابانک خیلی مونده بود. از تهرام تقریبا ده ساعت .
ساعت 3 نصفه شب بودم که تو یکی از سه تا میدون شهر پیاده شدم. خیلی زود فهمیدم که اشتباه پیاده شدم. پس ساکم رو رو دوشم انداختم و راه افتادم طرف اونیکی میدون که قرار بود خوابگاه شرکت توش باشه. جالب اینجاست که حتی موبایل نداشتم که بهت زنگ بزنم. تک و تنها.
وقتی به کمپ رسیدم زیر نور لامپ جلوی در ساکم رو زمین گذاشتم و زنگ زدم. یه پیرمرد شصت ساله درو روم باز کرد. منو راه داد تو و بعد از مشورت با مرد دیگه ای که فهمیدم سرپرست کارگاهه منو فرستاد تا صبح روی تختی که توی یکی از اتاقا بود بخوابم تا صبح. بالباس روی تخت خوابیدم. تا صبح راهی نبود. یک ساعت و نیم تقریبا. صبح ساعت 5و نیم ماشینا راه میفتادن طرف کارگاه و الته من هنوز اینهمه رو نمیدونستم. اما زودتر از اونی که فکرشو بکنم خوابم برد و سبکتر از اونی که فکرشو بکنی صبح با صداهای آروم بیدار شدن پرسنل کارگاه از خواب بیدار شدم. سبک خوابی من تو شرایط اورژانسی همیشه کمکم کرده..
بیست و پنج گیلومتر اونورتر و نیم ساعن بعدتر بیرون کانکس مسوول پشتیبانی سایت سگ لرز میزدم. سرد بود لامصب. سرد! بالاخره به سرپرست کارگاه معرفی شدم و کاشف به عمل اومد که اومدن من باهاش هماهنگ نشده. سالی که نکوست....
بعد کم کم به بقیه افراد و مهندسین معرفی شدم و شاهد بررسی احتیاط آمیز اونا بودم و بعد حرکات آروم باندهای همیشه موجود کارگاه برای یارکشی های معمول و بی تجربگی خودم تو این بازیا. بی تجربگی ای که الان دیگه واسم میخره است. قرار بود توی دو سال آینده من توی این کارگاه وسط بیابون دوره فشرده و دردناک پدرسوختگی رو بگذرونم. منی که از وسط یه محیظ آکادمیک و پذرسوختگی های آکادمیک شوت شده بودم یا شایدم خودمو شوت کرده بودم وسظ پدرسوختگیهای کارگری.
توی چند ماه آینده من تا تونستم کم رفتم مرخصی تا بلکه پول بیشتری در بیارم. حقوقم از ماهی 450 تومن شروع شد. الان خودم باورم نمیشه. وسط اون جهنم و 450 تومن. کسخل بودم بی قید و شرط. بی دلیل نبود که پولی در نیومد از بابتش. هیچی در نیومد. توی چند ماه آینده درگیر شدم با خیلیا. شبا تو خواب داد زدم. داد زدنم موجب تفریح هم اتاقیم شد. موی دماغ خیلیا شدم. شرایظ اونقدر برام سخت شد که همه روی زمان فرار کردنم شرط بستن. یکی دو نفری که با من اومدن 3 4 ماه بعد در رفتن و برگشتن تهران. من اما کرگدن تر از این حرفا نشون دادم خودمو. توی چند ماه بعد با بعضی رفیق شدم. با بعضی دشمن. از ارتفاع ده متری توی مخزن پرت شدم. یاد گرفتم مثه میمون از اسکلت بالا برم و روی یه تیر نازک تو ارتفاع زیاد راه برم. کک تومبون خیلیا شدم و خیلیا رو اذیت کردم. صدای خیلی از پرسنل با تجربه و گرگ کتارگاه رو درآوردم. یاد گرفتم نقشه بکشم و یه نقفر و بیچاره کنم. عرصه رو بهش تنگ کنم طوری که تو روی من وایشه تا من بتونم میز ناهارخوری رو برگردونم روش و با صندلی توی سرش بکوبم.
 یاد گرفتم با میلگرد 32 بذارم دنبال جوشکاری که بیست سال از خودم بزرگتره و تا با فحش ناموس از کارگاه بیرونش نکردم آروم نگیرم. بابت بعضی از اینا به خودم افتخار میکنم و بابت بیشتر بقیه اش از خودم شرمنده ام. اما این بود اونی که باید اون موقه انجام میدادم. به قول سرکار ستوان سیناترا This was the way I am... یادم نمیره آخرین بازی که برمیگشتم تهران با سعید بودم و دلم گرفته بود برای مسوول امور اداری که از من کوچگتر بود و یه بچه داشت. کارکاه خوابیده بود و هممونو فرستاده بودن مرخصی اجباری دائمی و اون بنده خدا به فکر این بود که چه جوری کار گیر بیاره و من با خودم تو کشمکش که چرا نمیتونم کاری براش بکنم. راستش اون روز تصمیم گرفتم از ایران مهاجرت کنم.

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

همه درباره شیوه های تکان دهنده این دیوانسالاری حرف میزنند، این نظام کمونیستی که گولاکها، محاکمه های سیاسی و تصفبه های استالینی را به وجود آورده است. همه اینها را به عنوان فضاحت سیاسی توصیف می کنند. اما حقیقت آشکار را فراموش می کنند که نظام سیاسی نمی تواند کاری فراتر از قابلیت مردمان انجام دهد: اگر انسان قابلیت کشتن نداشت هیچ نظام سیاسی ای نمی توانست جنگ به راه بیندازد. هر نظام فقط پیرامون تواناییهای انسانها وجود دارد. برای مثال هیچکس نمیتواند آب دهانش را به ارتفاع چهار متر توی هوا بفرستد، حتی اگر نظام از او بخواهد که چنین کند. آب دهان بیشتر از نیم متر بالا نمیرود. یا چهارمتر توی هوا بشاشد، اگر استالین هم دستور بدهد کسی نمی تواند چنین کند. ولی انسان میتواند بکشد. از اینرو همیشه در پس مساله سیاسی مساله مردمشناسی- مساله حدود قابلیت های انسان- وجود دارد.

کلاه کلمنتیس- میلان کوندرا- ترجمه احمد میرعلایی

سه‌شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۹

یه آزمون جالب دیدم راجع به تعیین جهت گرایی سیاسی. من شدم لیبرال چپ. شبیه گاندی و ماندلا و میرحسین و خاتمی...جالب بود...سر بزنین...بد نیست:

pcgraphpng.php?ec=-4.12&soc=-3.13

پ.ن. جاله که با حزبBloc Qebequois همجهتم. کربلا کربلا ما داریم میاییم.

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

زندگی کشدار

زندگی یه فعالیت کشداره. شایدم یه کش فعالیت دار. بسته به اینکه از تنبون خوشت بیاد یا ککِ توی تنبون. واسه من، الان، داره لحظات به کندی میگذره. راستی شاملو میگفت استفاده زیادی از ویرگول تو نوشتار احمقانه است. مثلا من باد میگفتم واسه من الان لحظات به کندی میگذره. اما به نظرم شاملو کس شعر گفته. اگه من بخوام این کندی رو با تاکید و طمانینه و همون آرومی بگم چه جوری میتونم لحنم رو بیارم تو رسم الخطم؟ اینجوری که با ویرگول. اگر نه باید مثه شعرای بی وزن خودش اینجوری بگم:
واسه من
الان
لحظات به کندی می گذره.
خب! من که نمیخوام شعر بگم. منم میخوام کس شعر بگم. و حالا با کلی ویرگول این کارو کردم. گیرم شاملو به تخمشم نباشه. خب نباشه!
میگفتم واسه من زمان به کندی میگذره. الان دلم میخواست تو زنگ میزدی. و البته نمیزنی. مگه مغز خر خوردی؟ بنابراین من نشستم اینجا توی شرکت و وبلاگ مینویسم. کاری که نمیخوام بکنم. هیچکدوم از دوبخشش رو: نه اینکه بشینم تو شرکت و نه اینکه وبلاگ بنویسم. برجیح میدادم تو خیابون با تو قدم بزنم یا سرمو رو پات بذارم و تو ابروهاتو برداری. اما نیستی. بنابراین من بدون اینکه کاری داشته باشم میشینم اینجا و وقت میکشم و بابت ان کشتار بیرحمانه اضافه کار میگیرم. چرا؟ چون شرکتی که توش کار میکنم اونقدر شعور توش جریان نداره که بتونه از من کار بکشه. و حتا اگه بخواد این کار رو بکنه نمیتونه. نه اینکه تواناییهای من زیاد باشه. نه. اما به هر حال منهر کاری ک ه  "اینا" بخوان بم بدن رو از پسش بر میام. چرا کارم رو عوض نمی کنم؟ چون واسه یه شال و به این سرعت، - بین بیکار شدنم و بیرون اومدن از شرکت قبلی که دولت کونشو زمین زد - و وارد شدن به اینیکی که خودشون قراره کون خودشون رو زمین بزنن فرصت نداشتم که دل سیر دنبال کار بگردم و به علاوه اینجا به موقع سر وقت حقوقشونو میدن نه مثه اون قبلی که چند ماهه انگار نه انگار..
پس من اینجا میشینم و وقت میکشم به این امید که تو رو ببینم.تو رو میبینم؟
البته از حق نگذرم: تو این بین کارای مفیدی هم میکنم؟ هر روز با خودم کتابی از خونه میارم و میخونم. مثلا الان "چگونه پروست می تواند زندگی شما را متحول کند" از الن دو باتن رو میخونم. وسطاشم. یکی دو روز دیگه تمومه. یا مثلا نرم افزار تخصصی یاد میگیرم.
اَه! چقدر مذخرف میکم؟ چرا سراغ منو نمیگیری عشق من؟

جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

چرا؟

اول: خوندن این
دوم: نمیدونم چی بگم. همه وجودم غمه واسه این کشور. چی شدیم ما. قرار بود چی بشیم؟ یا اصلا قراری بود؟ یا من و چند تا کسخل دیگه همگی خوابنما شده بودیم؟ چرا دهنمکی حرومزاده که تا چند وقت پیش کتک میزد دانشجوها رو حالا شده عضو هیات امنای دانشگاه هنر؟ هنر؟!؟!؟ چرا؟ چرا من باورم نمیشد وقتیملت فحش میکشیدن به این نظام و اینا؟ فکر میکردم چرند میگن؟ حالا چرا من بهشون حق میدم؟ چرا؟ کله ام پره از علامت سوال و غم و فحش. اونقدر که نمیتونم بنویسمشون. چرا همکلاسیام و رفقام که مثلا استعداد درخشان بودیم الان تو زندانن یا تو راهروهای دادگاه دنبال یه قاضی منگل؟ چرا اینجوری شده؟ چرا از اون مدرسه به اون گندگی همه دارن دنبال راه فرار میگردن از این مملکت؟ چرا کسایی که ولی فقیه براشون عزیز بود و محترم الان فحش و فضیحته که بارش میکنن؟ باید این کلاف سردرگم سوالاتو کم کم از هم واکنم و اینجا بنویسم.

یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

ویولونسل صبحگاهی به مثابه مه

دیشب نخوابیده باشی و خمار خواب باشی با ته مزه ای از سر درد که گاهی یواشکی سرشو از لای در بیرون میاره و بهت لبخند میزنه. همه اینها به اضافه وارد شدن به یکی از اون دوره هایی که زندگیتو احمقانه و تلف شده می بینی میتونه برسوندت به جایی که اصلا جای خوبی نیست. اما همه اینا یه راه حل ساده داره. یهدست به شلوار گوگل میشی تا یه عکس خوب از پراگ پیدا کنی. بعد هدفئناتو میذاری تو گوشت و احساس رضایت می کنی از اینکه کیپ کیپ گوشتو گرفتن و گوش میدی به نوای ویولونسلی و چلویی که تو کامپیوترت داری. موسیقی کم کم مهی میشه که آروم آروم میخزه تو فضای عکس و کم کم همه چیو محو میکنه، دلتنگیتو، صبح سگیتو حتا جالبتر از همه بی پلیتو، باورت میشه این آخریو؟ و به این تنیجه میرسی که چیزی خیلی اهمیت نداره حداقل اونقدر که فکر می کنی اهمیت داره. میتونی تصور کنی خودتو هم میتونی توی مه گم کنی تا شاید یه وقتی که حالت بهتر شد، وقتی که یه کم سرپا تر بودی بیای بیرون از مه و دوباره قاطی زندگی بشی.

پنجشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۹

قارچ بخورید با عدسی

جهت ثبت میگم: 5 شنبه برید شرکت، قراردادهای احمقانه رو بررسی کید، در جریان بریفینگ قرار بگیرید که مهندس هنوز دکتر نشده اما یدک کش اسم دکتر براتون ایراد میکنه، در همون حال تو رویا فرو برید که اگه درسمو ادامه میدادم منم دکتر شده بودم، اما کسیو نمیتونستم خوب کنم، گرچه الانم نمیتونم،. به خودتون بیاین و به این وراجیای مغزیتون بخندین، بعد نگران شین نکنه بلند به خ.دتون خندیده باشین، تو صورت صامت دکتر بریفر دقت کنید و مطمئن بشید هنوز داره به قول خودش بریف میکنه، همونجور که یه گاو صامت تو یونجه زار با خیلا راحت نشخوار می کنه. آدم خوبیه. من گاوا رو دوس دارم بی خطرن و دوس داشتنی و شیرده. شیرم ندن خودشونو میخوریم. شما هم دوستشون بدارید. با خودتون فکر کنید اینا به خاطر رژیم تخمی ایه که گرفتین. نگران نباشین. چیزی نمونده به سلامت کامل : فقط 4 روز و نیم.. بعد بیخیال بشین و برین عدسی گرم کنید و قارچ. همه قارچ میخورن. شماهم بخورید. من تجربه کردم از جر خوردن که خیلی بهتره..
پ.ن. 28 روز مونده. پاشو بیا دیگه!.

بازگشت گودزیلا از ترس گیدورا

و ما ادریک بازگشت...
همیشه گودزیلا برمیگشت برای کتک کاری با گودزیلا. اینبار اما من برگشتم از ترس گیدورا. همیشه برگشتم واسه کتک کاری با تنهایی. اینبار اما میدونم که از پیش باختم این کتک کاری رو. همه چی خیلی سخت تر از اونی بود که تو بیست و سه سالگی، وقتی نوشتن تو وبلاگ اولیمو شروع کردم تصورش میکردم. وقتی بیست و سه سالته پریدن از روی هر دیواری فقط یه دورخیز لازم داره از نظرت. اما وقتی داری میرسی به مرز سی سالگی شاید اونور دیوار باشی (اگه خوش شانس باشی) اما خشتکت جر خورده و آرنجات تیر میکشن. به هر حال اینبار مینویسم به یه حال دیگه.
وقتی شروع کردم به نوشتن تزاد و بزرگ و مهندس و خیلیای دیگه بودن. الانم بعضیاشون هستن. اما فکر میکنم همشون پیر شده انو. همه مون پیر شدیم . چرا ؟ شاید چون اونجوری ک هرابین ویلیامز تو انجمن شاعران مرده میگفت شهد زندگی رو نچشیدیم. شاید چون مثل من خراب کردیم فرصتایی رو که داشتیم. یا شاید بازم مثل من فرصتا رو گذاشتیم سر غروری که این روزا از اونم چیزی نمونده بس خرجش کردیم واسه هر چیزی...

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸

پيدات كنم

نشسته ام و دارم مدام شادمهر گوش ميكنم. به عبارت ديگه همون غم نازك و اندك و درپيت دلتنگي...رسما صلوات ميفرستم به تمام تلاشم براي فرهيختگي.

...نه آخه جون من، گويا نيس؟

 

آخر يه شب

اين گريه ها

سوي چشامو ميبره

عطرت داره از پيرهني

كه جا گذاشتي ميپره

 

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

برداشت بسوي آسمان دست
انگشت گشاد و ديده بربست
كاي خالق هرچه آفريده است
سوگند به هرچه برگزيده است
كز محنت خويش وارهانم
در حضرت يار خود رسانم
اين گفت و نهاد بر زمين سر
وان تربت را گرفت در بر
او نيز گذشت از اين گذرگاه
وان كيست كه نگذرد از اين راه
در آیینهای سرخپوستی آمده:
وقتی مردی میمیرد عجوزه ای به دیدار او می آید،تا داغ زخمش را بخورد. اگر او زخمی برتن نداشته باشد، چشمش را از حدقه بیرون می کشد و میخورد تا در آن دنیا کور باشد، آنچنانکه در این دنیا به واقع بوده....

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

میگم چطوره بعد از بازسازی قتل ندا آقاسلطان توسط بسیج ما هم ماجرای تجاوز ها توی کهریزک رو واسه اونا بازسازی کنیم....
Rorschach: I heard a joke once: Man goes to doctor. Says he's depressed. Says life is harsh and cruel. Says he feels all alone in a threatening world. Doctor says, "Treatment is simple. The great clown Pagliacci is in town tonight. Go see him. That should pick you up." Man bursts into tears. Says, "But doctor... I am Pagliacci." Good joke. Everybody laugh. Roll on snare drum. Curtains.

From: Watchmen

یکی دو روزه مثه خیلی وقتای تخمی دیگه تو زندگیم دارم انگشت میکنم تو زخمای چرکی روحم. زخمایی که ور رفتن بتهاشون همیشه همراه بوده با درد و رعشه و بیرون ریختن چرک و خونابه اما در انتها همیشه سازنده بوده، همیشه دیدم که بعدش نه لزوما بهتر بلکه مطمدنا بزرگتر شده ام وآگاهتر به اینی که هستم.
نگاه که میکنم میبینم من تو زندگیم مرد نداشته ام، کسی به عنوان پدر نداشته ام که آرزوم این باشه که اون بشم. اسطوره پدری که خیلیا ازش اسم بردن نداشتم. تمام عشقم به فیلم و خوره کتاب بودنم شاید به همین خاظر بوده. توی اون فیلما و کتابا نا امیدانه دنبال مردی می گشته ام که بتونه پدری باشه ار پایین محو تماشاش بشم.
طرز برخورد من با زندگیم ملغمه ایه از کاراکترهای داستانی و فیلمهایی که دیدم. ملغمه ای از آدمای تنها و حرفه ای که ته تهش عاشق شدن بلد نیستن (دنیرو تو مخمصه)، کسایی که به خاطر یه آرمان ظاهرا مهم با کله شیرجه میرن تو دل آتیش اما تو لحظه حقیقت مثه یه بزدل تمام عیار لرزون و عرق کرده چمباتمه میزنن و منتظر فرو نشستن گرد و غبار میشن (پاچینو تو بعد از ظهر سگی) یا دیوونه های روانی که تفریحشون خود ویرانگریهای ترسناکیه که فقط تنهاترشون میکنه (پیت توی باشگاه مبارزه) یا .... و این لیست ادامه داره. و نکته اینه که در آخر حالم از همه شون به هم میخوره. چون همه شون بهم خیانت کردن. هیچکدومشون اون مردِ مردی که دنبالش بودم نبوده. همه شون وسط راه تنهام گداشتن. هیچکدومشونآدما رو به من نزدیکتر نکرده ان. فقط به طرز احکقانه ای رومانتیک ترم کردن و تنهاتر. رومانتیکی که عرضه عشقورزی نرمال رو هم نداره. یه ترسو که همیشه از خیانت و تنهایی ترسیده و آخرسر قسمتش شده. حیوون وحشی ای که آرزوش جنتلمن بودن و محبوب بودن بوده و میمرده واسه خواسته شدن و شونه شدن واسه یه موجود ملایم که سرشو روش بذاره اما آهرسر همون عوضی خارداری بوده که هرکی خواسته در آغوشش بگیره رو زخمی کرده و با این واقعیت روبرو شده که : عوضی این دنیای تو نیست!
نمیدونم....
شایدم دردم همینه که روبرو نمیخوام بشم با این واقعیت که : این منم، یه موجود تلخ نافرم. کسی که شاید در بهترین حالت عزرائیل آدمای بد باشه اما آخر فیلم دختر دل انگیز ماجرا رو کس دیگه ای در آغوش میگیره؟ یاد Rorschach نمی افتی؟

جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

She withdrew, shrinking from beneath his arm
That rested on the banister, and slid downstairs;
And turned on him with such a daunting look,....

"Not you!—Oh, where's my hat? Oh, I don't need it!
I must get out of here. I must get air.—
I don't know rightly whether any man can."

"Amy! Don't go to someone else this time.
Listen to me. I won't come down the stairs."
He sat and fixed his chin between his fists.
"There's something I should like to ask you, dear."

"You don't know how to ask it."

"Help me, then."

Her fingers moved the latch for all reply.

"My words are nearly always an offense.
I don't know how to speak of anything
So as to please you. But I might be taught,
I should suppose. I can't say I see how.
A man must partly give up being a man
With womenfolk. We could have some arrangement
By which I'd bind myself to keep hands off
Anything special you're a-mind to name.
Though I don't like such things 'twixt those that love.
Two that don't love can't live together without them.
But two that do can't live together with them."
She moved the latch a little. "Don't—don't go.
Don't carry it to someone else this time.
Tell me about it if it's something human.
Let me into your grief. I'm not so much
Unlike other folks as your standing there
Apart would make me out. Give me my chance.....


Home Burial by Robert Frost
She withdrew, shrinking from beneath his arm
That rested on the banister, and slid downstairs;
And turned on him with such a daunting look,....

"Not you!—Oh, where's my hat? Oh, I don't need it!
I must get out of here. I must get air.—
I don't know rightly whether any man can."

"Amy! Don't go to someone else this time.
Listen to me. I won't come down the stairs."
He sat and fixed his chin between his fists.
"There's something I should like to ask you, dear."

"You don't know how to ask it."

"Help me, then."

Her fingers moved the latch for all reply.

"My words are nearly always an offense.
I don't know how to speak of anything
So as to please you. But I might be taught,
I should suppose. I can't say I see how.
A man must partly give up being a man
With womenfolk. We could have some arrangement
By which I'd bind myself to keep hands off
Anything special you're a-mind to name.
Though I don't like such things 'twixt those that love.
Two that don't love can't live together without them.
But two that do can't live together with them."
She moved the latch a little. "Don't—don't go.
Don't carry it to someone else this time.
Tell me about it if it's something human.
Let me into your grief. I'm not so much
Unlike other folks as your standing there
Apart would make me out. Give me my chance.....


Home Burial by Robert Frost

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

و چه میشد اگر که پس از اینهمه بال و پر زدن
پرنده دربند،
نجات پیدا نکند؟
واقعا بهتر نمی بود اگر پرنده
در همین لحظه بلعیده می شد؟
....بگذار تمامش کنیم.....
سزارومیلو

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

نزدیک به جاده خواهیم نشست
همه زندگیمان اکنون به زمان تبدیل شده است
و این تنها نگرانی ما خواهد بود
اما آن زن خواهد آمد،
در آمدن هرگز کوتاهی نکرده است.

آنتونیو ماچادو

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

جان لیارد از سنتی دیرینه صحبت می کند که در آن، سنگهایی را که هنوز پای صخره هستند یا به کوه چسبیده اند، مونث می گفتند و به آنهایی که از کوه جدا شده اند و در فاصله ای تنها نشسته اند، مذکر.

مردِمرد - رابرت بلای

نگاش کن...دوران معصومیت تموم شده بود.

نگاش کن...دوران معصومیت تموم شده بود.

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۸

یه گینتر زدن تخمی هم بلد نشدیم یا حتا یه ساز مسخره دیگه که تینجور وقتا که "کیش و مات" مون میکنی واسه دل خودمون یا رنده اعصاب ملت یه چیزی بزنیم....
هی شنسته ام به این Hallelujah کوهن گوش میکنم و ماتم میگیرم:
Baby I have been here before
I know this room, I've walked this floor
I used to live alone before I knew you.
I've seen your flag on the marble arch
Love is not a victory march
It's a cold and it's a broken Hallelujah
There was a time you let me know
What's really going on below
But now you never show it to me, do you?
And remember when I moved in you
The holy dove was moving too
And every breath we drew was Hallelujah
I did my best, it wasn't much
I couldn't feel, so I tried to touch
I've told the truth, I didn't come to fool you
And even though
It all went wrong
I'll stand before the Lord of Song
With nothing on my tongue but Hallelujah

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۸

اين روزاي لعنتي....

يعني واقعا به  حال خودم گريه كنم. شايدم برينم. بسته به اينكه دارم با كي حرف ميزنم. امروز مث بچه آدم نشسته بودم سر كارم و داشتم گلهاي هميشگيم رو لگد مي كردم و تو هدفون آهنگاي صد درصد در پيت گوش ميدادم. رسيد به اين آهنگ خواجه اميري:

 

هركسي دنبال خبر مي گرده

بهش بگين عشق داره بر مي گرده

عشق مياد همين روزا خيلي زود

عشق مياد تازه مي فهميم كي بود

وقتي مياد دور و برش شلوغ نيس

اين دفعه حتمن خودشه، دروغ نيس

وقتي مياد زندگي آسون ميشه

مياد و تو خونه ها مهمون ميشه

عشق مياد همين روزا خيلي زود

عشق مياد تازه ميفهميم كي بود....

 

مث كسخلاي درجه يك بغضم گرفت.همين جور گرفت و گرفت و گرفت تا اونجا كه به يكهو ...حافظا. ديگه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم. رفتم تو دستشويي. باورت ميشه؟ من!! يه سنگدل بي رحم و شفقت. عينهو بچه اي كه يتيم شده باشه تو توالت زدم زير گريه.جلوي دهنمو گرفته بودم كه صدام در نياد. سگ برينه به اين زندگي. به خودم تشر ميزدم كه ياد بديات بيفتم بلكه اين گريه لعنتي تموم بشه. گندش بزنه. همه اش خوبيات بود كه جلوم رژه ميرفت.

وقتي بالاخره اومدم بيرون اين خانوم فضول بغل دستيم نگام مي كرد. گفتم يه چيزي تو چشمم رفته بود. واقعن هم يه چيزي تو چشمم رفته بود: فرق زندگي با تو و بي تو....

من كه ضايع بازي رو اين روزا به تهش رسوندم. اينم روش: ميشه برگردي عشق من؟ ميشه؟ قول ميدم آدم باشم.. جون من؟

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

لذت پديدار شدن ميون بر...

امروز صبح ادرارم خون آلود بود. وقتي ديدم بي اختيار قهقهه زدم. كاملا بلند و كاملا بي اختيار.

وي در خانواده اي در پيت به دنيا آمد....

اول:

زياد خوندم و شنيدم را جع به آدمايي كه زندگي نامه اشون نوشته يا پخش شده كه "وي در خانواده اي هنردوست به دنيا آمد"  يا "وي در خانواده اي اديب به دنيا آمد" يا چه ميدونم خانواده اي روحاني حتا.... انگار كه خانواده اش واسه اش اعتباري ميارن. و من هميشه شاكي بودم از اين موضوع. خانواده من اصلا اصل هنر نبوده اند، جد اندر جد. هنردوست كه اصلا حرفشم نزن. بابام هميشه ميگفت شاعرا كون گشاد ترين و تنبل تريم مردم دنيان كه به خاطر تنبليه كه شاعر شده ان. خانواده من حتا روحاني هم نبودن. بعضي وقتا با خودم مي گم پس اصلا چه غلطي مي كرده ان اين خانواده من. فقط بلد بودن مردسالار بشن و زورگو و پرخاشگر؟ من هميشه شاكي بوده ام از اين موضوع نه به خاطر اينكه چرا اينا اينجوري بوده ان. به خودشون مربوطه. به خاطر اينكه هميشه ميترسيدم از اينكه به خاطر اونا تواناييهام يا خصوصيت هام دست كم گرفت هبشه يا ناديده حتا. از بچگي كتابخون بودم. و تو ميدوني چه عشق كتابي هستم. هميشه دلم خواسته بنويسم. بزرگترين آرزوي سقط شده من اين بوده كه فيلمساز بشم يا فيلمنامه نويس. اونقدر كه جايزه ايده فيلمنامه نويسي تو دانشگاه رو هم بردم. هميشه دلم ميخواست سازي بزنم. اما نشد. نتونستم. وقتي امكانش پيش اومد كه ديگه از تب و تاب افتاده بودم. هر چي شده ام هيچ ربطي به خانواده ام نداره. كه بعد از من بقيه بچه ها هيچكدوم تو اين باغا نيومدن. حداقل منو جلوي خودشون ميديدن. من اما جز بقيه آدما كسيو نميديدم. حسرت اينكه چرا من " در خانواده اي هنردوست و فرهنگي بار نيامدم" هميشه با من بود. گيرم كه من هميشه از روي سرتقي و بچه پرروبازي نديده اش گرفتم و حتا از خودمم پنهانش كردم.

دوم:

اما روزگار چرخيد و چرخيد تا چيز دردناكي رو نشونم بده. در انتها من همون آدم عصبي و پرخاشگري شدم كه پدرم هست. كه برادرم هست. گرچه با معلوماتي خيلي بيشتر از اونا. خري بارش از كتاب! همچنان جفتك انداز و عرعر كن.  و من كونم از اين بابت سوخت. به خاطر اينكه تو رو بابتش از دست مي دم. به خدا منم دوست دارم ادم آروم و ملايمي باشم. منم دوست دارم مث همكلاسي دوران دبيرستانم امير پويان كه فقط چند تا ميز اونور تر از من مينشست با زني كه تو زندگيمه با احترام حرف بزنم.  به خدا منم دوست دارم كه باكلاس باشم. به خدا بابتش زور هم زدم. شايد نه كافي، اما زور زدم. با خودم فكر مي كنم: تف به اين ژن هاي بيشرف.

سوم:

ديشب كه دوباره تو خونمون شر راه افتاد به اين فكرا افتادم. به اينا و فكراي ديگه. كه چرا نميام بيرون از اون خونه؟ فقط به خاطر التماساي مادرم؟ به خاطر اينكه اگه بيام بيرون بايد بخش بزرگي از درآمدم رو بدم به اجاره؟ كه به اين خاطر اقدام كردن براي مهاجرتم بازم عقبتر ميفته؟ نميدونستم. نميدونم. اما ديشب يه چيز ديگه اي هم بود كه پدرمو در مي آورد. اينكه نيستي كه بهت زنگ بزنم و صدات خوشحالم كنه. باعث بشه كه احساس بيكسي نكنم. انگار كه يه مشت گل ياس تو جيب پيرهنت داشته باشي كه وقتي بوي گند اطراف داشت حالتو به هم مي زد درش بياري و بوش كني. اما نيستي.

عشق من! من دست پخت خودمم. دست پخت بي نمك و ته گرفته و شفته ي خودمم. من دارم آشپزي ميكنم. نميدونم. شايدم آفت زدايي. يا بهتر: گند زدايي. دارم گند اين تربيت لعنتي بچگيمو، اين بي سابقگي خانوادگي رو از زندگيم پاك ميكنم. و راستشو بخواي: زياد آدم با عرضه اي نيستم.

آخر:

چند روز تو وقت استراحت كلاس فرانسه داشتيم با چند نفر از بچه ها سر يه موضوعي بحث مي كرديم. يكي از دختراي كلاس ميون حرفاش گفت: فلان نويسنده از خانواده اصيليه. راستش بدجوري آمپر چسبوندم. در عرض يكي دو ثانيه از صفر به صد درجه رسيدم. بهش توپيدم كه:‌از نظر من فقط اسبها ميتونن اصيل باشن. راحت ميشه فهميد كه از چي ديوونه شدم.

بعد از آخر:

گاهي فكر مي كنم از اولشم لياقت تو رو نداشتم.

دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۸

رنگ و روم رفته...

انسان بايد كه تنها باشه و به تنهايي خودش فكر كنه و هيچ ناله نكنه. بدونه كه اگه تنهاس چون خودش خواسته كه تنها باشه. آگاهانه يا نا آگاهانه، چندان فرقي نداره. آدم بايد كه خودش رو مقصر بدونه. بايد كه زلف محسن نامجو رو گوش كنه و تو ذهنش به صورت اسلونموشن معشوق از دست رفته شو ببينه كه لابلاي بادها و يادها و بوها و تصويرها ميپيچه و تو ذهنش به خودش فحشهاي چارواداري بده كه چرا از دستش داده....لابد اينجوريه كه آدم بزرگ ميشه. يا لابد اينجوريه كه آدم شكسته ميشه....

لعنتي...از تو خيابونا و جلوي مغازه ها و پاركها و همه جا كه مي گذرم مدام به ياد نقشه ها و خيالاتي ميفتم كه واسه اومدنت داشتم. همه رو فرستادم به ته جهنم با دست خودم. لامصب...من خوشگلترين دختر دنيا رو داشتم. گمونم سهمم از خوشگليو تو دنيا به دست آوردم و از دست دادم. از اين به بعد تا به آخر مونده سهمم از زشتي و پلاسيدگي و مزخرفي دنيا.

 

اين روزها چه گرفته اند

آسمان را ابر

زمين را مهژو حال مرا آفتابي

كه نه پشت ابر مي ماند

و نه در مه گم مي شود....

 

 

چي ميشد برگردي؟

جوابت احتمالا ساده است. ...همون اوضاع كثافتي كه توش بودم.....

و من لالموني ميگيرم كه همه اعتبارم رو قبلا خرج كه نه ولي تر زدم توش....

اما تصور كن...فقط تصور كن اگه جوابت به جاي اون جواب دندان شكن بالايي اين بود:  چي ميشد اگه بر نگردم؟

و اون وقت من يه مصيبت نامه داشتم واسه سرودن. همچين مصيبت نامه اي كه دل سنگ رو آب كنه چه برسه به دل مهربون تو...اما تو دست منو خوندي. اونجوري كه هر بار خوندي و خوندي حتا يه بارم محض رضاي من كور نخوندي...

 

 

وقتي نه پايي براي رفتن هست

نه شعري براي سرودن

نه شوقي براي رسيدنژباور كن رفيق!

كه "زندگي" ، " آينده" و "موفقيت"

همگي بازي الفاظند، همين!!!

 

 

شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸

روزاي بي تو

امروز رو بي تو گذروندم. يه شنبه لعنتي خسته كننده. ميدونم يا تو فرودگاههايي يا رو آسمونا. هر جا هستي اينجا تو بغل من نيستي. حتا اينجا تو همين شهر هم نيستي...اَه... با خودم گفته بودم ديگه عينهو اين پيرزناي كفگير خورده غر غر نكنم. اما نتونستم. يعني نميشه راستش. آدم كسيو دوس داشته باشه و اين ريختي كونش پاره شه از بس نبيندش؟ نميشه ديگه. حتما باهاس غرغرش به راه باشه اگه نه يه جاي عدالت نامريي اين دنيا ميلنگه.

امروز يه هديه كوچولو دارم برات. يه خط شعر كه تو شبهاي روشن بود و گمون نكنم يادت باشه. يه خط شعر كه مث اغلب شعراي ديگه شبهاي روشن به طرز ريزي قشنگه:

آشكارا نهان كنم تا چند؟

دوست مي دارمت به بانگ بلند

 

روزاي بي تو روزاي بيخودي ان. پدر آدم در مياد تا بگذرن.

سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸

تو را سریست که با ما فرو نمی​آید

تو را سریست که با ما فرو نمیآيد

کدام دیده به روی تو باز شد

 همه عمرجز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب

چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت

اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش

گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید

گمان برند که در عودسوز سینه من

چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست

بشیر بود مگر شور عشق سعدی را

مرا دلی که صبوری از او نمیآید

که آب دیده به رویش فرو نمیآید

که مهربانی از آن طبع و خو نمیآید

بر اوفتاده مسکین چو گو نمیآید

بد از منست که گویم نکو نمیآید

که هیچ حاصل از این گفت و گو نمیآید

بمرد آتش معنی که بو نمیآید

چه مجلسست کز او های و هو نمیآید

که پیر گشت و تغیر در او نمیآید

 

Add to Google Reader or Homepage