سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

وي در خانواده اي در پيت به دنيا آمد....

اول:

زياد خوندم و شنيدم را جع به آدمايي كه زندگي نامه اشون نوشته يا پخش شده كه "وي در خانواده اي هنردوست به دنيا آمد"  يا "وي در خانواده اي اديب به دنيا آمد" يا چه ميدونم خانواده اي روحاني حتا.... انگار كه خانواده اش واسه اش اعتباري ميارن. و من هميشه شاكي بودم از اين موضوع. خانواده من اصلا اصل هنر نبوده اند، جد اندر جد. هنردوست كه اصلا حرفشم نزن. بابام هميشه ميگفت شاعرا كون گشاد ترين و تنبل تريم مردم دنيان كه به خاطر تنبليه كه شاعر شده ان. خانواده من حتا روحاني هم نبودن. بعضي وقتا با خودم مي گم پس اصلا چه غلطي مي كرده ان اين خانواده من. فقط بلد بودن مردسالار بشن و زورگو و پرخاشگر؟ من هميشه شاكي بوده ام از اين موضوع نه به خاطر اينكه چرا اينا اينجوري بوده ان. به خودشون مربوطه. به خاطر اينكه هميشه ميترسيدم از اينكه به خاطر اونا تواناييهام يا خصوصيت هام دست كم گرفت هبشه يا ناديده حتا. از بچگي كتابخون بودم. و تو ميدوني چه عشق كتابي هستم. هميشه دلم خواسته بنويسم. بزرگترين آرزوي سقط شده من اين بوده كه فيلمساز بشم يا فيلمنامه نويس. اونقدر كه جايزه ايده فيلمنامه نويسي تو دانشگاه رو هم بردم. هميشه دلم ميخواست سازي بزنم. اما نشد. نتونستم. وقتي امكانش پيش اومد كه ديگه از تب و تاب افتاده بودم. هر چي شده ام هيچ ربطي به خانواده ام نداره. كه بعد از من بقيه بچه ها هيچكدوم تو اين باغا نيومدن. حداقل منو جلوي خودشون ميديدن. من اما جز بقيه آدما كسيو نميديدم. حسرت اينكه چرا من " در خانواده اي هنردوست و فرهنگي بار نيامدم" هميشه با من بود. گيرم كه من هميشه از روي سرتقي و بچه پرروبازي نديده اش گرفتم و حتا از خودمم پنهانش كردم.

دوم:

اما روزگار چرخيد و چرخيد تا چيز دردناكي رو نشونم بده. در انتها من همون آدم عصبي و پرخاشگري شدم كه پدرم هست. كه برادرم هست. گرچه با معلوماتي خيلي بيشتر از اونا. خري بارش از كتاب! همچنان جفتك انداز و عرعر كن.  و من كونم از اين بابت سوخت. به خاطر اينكه تو رو بابتش از دست مي دم. به خدا منم دوست دارم ادم آروم و ملايمي باشم. منم دوست دارم مث همكلاسي دوران دبيرستانم امير پويان كه فقط چند تا ميز اونور تر از من مينشست با زني كه تو زندگيمه با احترام حرف بزنم.  به خدا منم دوست دارم كه باكلاس باشم. به خدا بابتش زور هم زدم. شايد نه كافي، اما زور زدم. با خودم فكر مي كنم: تف به اين ژن هاي بيشرف.

سوم:

ديشب كه دوباره تو خونمون شر راه افتاد به اين فكرا افتادم. به اينا و فكراي ديگه. كه چرا نميام بيرون از اون خونه؟ فقط به خاطر التماساي مادرم؟ به خاطر اينكه اگه بيام بيرون بايد بخش بزرگي از درآمدم رو بدم به اجاره؟ كه به اين خاطر اقدام كردن براي مهاجرتم بازم عقبتر ميفته؟ نميدونستم. نميدونم. اما ديشب يه چيز ديگه اي هم بود كه پدرمو در مي آورد. اينكه نيستي كه بهت زنگ بزنم و صدات خوشحالم كنه. باعث بشه كه احساس بيكسي نكنم. انگار كه يه مشت گل ياس تو جيب پيرهنت داشته باشي كه وقتي بوي گند اطراف داشت حالتو به هم مي زد درش بياري و بوش كني. اما نيستي.

عشق من! من دست پخت خودمم. دست پخت بي نمك و ته گرفته و شفته ي خودمم. من دارم آشپزي ميكنم. نميدونم. شايدم آفت زدايي. يا بهتر: گند زدايي. دارم گند اين تربيت لعنتي بچگيمو، اين بي سابقگي خانوادگي رو از زندگيم پاك ميكنم. و راستشو بخواي: زياد آدم با عرضه اي نيستم.

آخر:

چند روز تو وقت استراحت كلاس فرانسه داشتيم با چند نفر از بچه ها سر يه موضوعي بحث مي كرديم. يكي از دختراي كلاس ميون حرفاش گفت: فلان نويسنده از خانواده اصيليه. راستش بدجوري آمپر چسبوندم. در عرض يكي دو ثانيه از صفر به صد درجه رسيدم. بهش توپيدم كه:‌از نظر من فقط اسبها ميتونن اصيل باشن. راحت ميشه فهميد كه از چي ديوونه شدم.

بعد از آخر:

گاهي فكر مي كنم از اولشم لياقت تو رو نداشتم.

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage