چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۸

اين روزاي لعنتي....

يعني واقعا به  حال خودم گريه كنم. شايدم برينم. بسته به اينكه دارم با كي حرف ميزنم. امروز مث بچه آدم نشسته بودم سر كارم و داشتم گلهاي هميشگيم رو لگد مي كردم و تو هدفون آهنگاي صد درصد در پيت گوش ميدادم. رسيد به اين آهنگ خواجه اميري:

 

هركسي دنبال خبر مي گرده

بهش بگين عشق داره بر مي گرده

عشق مياد همين روزا خيلي زود

عشق مياد تازه مي فهميم كي بود

وقتي مياد دور و برش شلوغ نيس

اين دفعه حتمن خودشه، دروغ نيس

وقتي مياد زندگي آسون ميشه

مياد و تو خونه ها مهمون ميشه

عشق مياد همين روزا خيلي زود

عشق مياد تازه ميفهميم كي بود....

 

مث كسخلاي درجه يك بغضم گرفت.همين جور گرفت و گرفت و گرفت تا اونجا كه به يكهو ...حافظا. ديگه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم. رفتم تو دستشويي. باورت ميشه؟ من!! يه سنگدل بي رحم و شفقت. عينهو بچه اي كه يتيم شده باشه تو توالت زدم زير گريه.جلوي دهنمو گرفته بودم كه صدام در نياد. سگ برينه به اين زندگي. به خودم تشر ميزدم كه ياد بديات بيفتم بلكه اين گريه لعنتي تموم بشه. گندش بزنه. همه اش خوبيات بود كه جلوم رژه ميرفت.

وقتي بالاخره اومدم بيرون اين خانوم فضول بغل دستيم نگام مي كرد. گفتم يه چيزي تو چشمم رفته بود. واقعن هم يه چيزي تو چشمم رفته بود: فرق زندگي با تو و بي تو....

من كه ضايع بازي رو اين روزا به تهش رسوندم. اينم روش: ميشه برگردي عشق من؟ ميشه؟ قول ميدم آدم باشم.. جون من؟

۱ نظر:

اکبر آقا + اژدر آقا گفت...

میتونم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده. ولی نمیتونم حدس بزنم چه اتفاقی خوهد افتاد.
اینو میدونم که همیشه راه برگشتی هست...
اینجور موقعیتها به آدم ثابت میکنه که بودن طرف با همه ی بدیهاش به نبودنش می ارزه... نه؟
خوشحالم که دوباره مینویسی

Add to Google Reader or Homepage