دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۸

رنگ و روم رفته...

انسان بايد كه تنها باشه و به تنهايي خودش فكر كنه و هيچ ناله نكنه. بدونه كه اگه تنهاس چون خودش خواسته كه تنها باشه. آگاهانه يا نا آگاهانه، چندان فرقي نداره. آدم بايد كه خودش رو مقصر بدونه. بايد كه زلف محسن نامجو رو گوش كنه و تو ذهنش به صورت اسلونموشن معشوق از دست رفته شو ببينه كه لابلاي بادها و يادها و بوها و تصويرها ميپيچه و تو ذهنش به خودش فحشهاي چارواداري بده كه چرا از دستش داده....لابد اينجوريه كه آدم بزرگ ميشه. يا لابد اينجوريه كه آدم شكسته ميشه....

لعنتي...از تو خيابونا و جلوي مغازه ها و پاركها و همه جا كه مي گذرم مدام به ياد نقشه ها و خيالاتي ميفتم كه واسه اومدنت داشتم. همه رو فرستادم به ته جهنم با دست خودم. لامصب...من خوشگلترين دختر دنيا رو داشتم. گمونم سهمم از خوشگليو تو دنيا به دست آوردم و از دست دادم. از اين به بعد تا به آخر مونده سهمم از زشتي و پلاسيدگي و مزخرفي دنيا.

 

اين روزها چه گرفته اند

آسمان را ابر

زمين را مهژو حال مرا آفتابي

كه نه پشت ابر مي ماند

و نه در مه گم مي شود....

 

 

چي ميشد برگردي؟

جوابت احتمالا ساده است. ...همون اوضاع كثافتي كه توش بودم.....

و من لالموني ميگيرم كه همه اعتبارم رو قبلا خرج كه نه ولي تر زدم توش....

اما تصور كن...فقط تصور كن اگه جوابت به جاي اون جواب دندان شكن بالايي اين بود:  چي ميشد اگه بر نگردم؟

و اون وقت من يه مصيبت نامه داشتم واسه سرودن. همچين مصيبت نامه اي كه دل سنگ رو آب كنه چه برسه به دل مهربون تو...اما تو دست منو خوندي. اونجوري كه هر بار خوندي و خوندي حتا يه بارم محض رضاي من كور نخوندي...

 

 

وقتي نه پايي براي رفتن هست

نه شعري براي سرودن

نه شوقي براي رسيدنژباور كن رفيق!

كه "زندگي" ، " آينده" و "موفقيت"

همگي بازي الفاظند، همين!!!

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage