سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

خاطره بیابون

دراه کم کم میشه 4 سال...چهار سال به شدت زودگذر ....حقیقت اینه که دقیقت چهارم آذرماه امسال میشه چهار سال. اما چه خیال که من کم مینویسم این روزا و اگه حسی بیفته تو تمبونم که بنویسم باید قدرش رو بدونم تا بلکه این عشق قدیمی و فراری رم نکنه و ناز نکنه و بمونه چند دمی کنارم.
آره چهار سال پیش بود که من که دانشجوی فوق لیسانس هوافضا بودم و درسهای تئوریم رو تموم کرده بودم و مونده بود دفاعیه ام، تو یه روز عصر پاییزی راه افتادم سمت کاری که دنیای دیگه ای رو برام باز کرد. کاپشن لی ام رو تنم کرده بودم و اون ساک مسخره قهوه ای زهوار در رفته امو با خودم می کشیدم. با کتابا و لباسا و خرت و پرتام. اون روز عصر توی ترمینال جنوب سوار اتوبوس طبس شدم و وقتی راه افتاد دلم برای تو تنگ شد.یادمه تو اتوبوس واسه اینکه دلتنگیم رو تسکین بدم ام پی تری پلیرم رو روشن کردم آماده شدم که برم لای آهنگا. بعد از ده دقیقه باتریش تموم شد. سالی که نکو بود از بهارش معلوم بود. من اما از رو نرففتم اونقدر کتاب خوندم  تا شب شد و اتوبوس تاریک شد و با نور کم رمق قرمز رنگ اتوبوس نمیشد چیزی دید. صندلی جلوم دانشجوی دختر و پسری بودن که دانشجوی دانشگاه آزاد طبس بودن و داشتن تو گوش هم زمزمه میکردن و منو بیشتر دلتنگ تو. پس دل دادم به تابلو های سبز رنگ جاده نتا مسیر و یاد بگیرم و شهرها و کیلومترها رو. تا خور و بیابانک خیلی مونده بود. از تهرام تقریبا ده ساعت .
ساعت 3 نصفه شب بودم که تو یکی از سه تا میدون شهر پیاده شدم. خیلی زود فهمیدم که اشتباه پیاده شدم. پس ساکم رو رو دوشم انداختم و راه افتادم طرف اونیکی میدون که قرار بود خوابگاه شرکت توش باشه. جالب اینجاست که حتی موبایل نداشتم که بهت زنگ بزنم. تک و تنها.
وقتی به کمپ رسیدم زیر نور لامپ جلوی در ساکم رو زمین گذاشتم و زنگ زدم. یه پیرمرد شصت ساله درو روم باز کرد. منو راه داد تو و بعد از مشورت با مرد دیگه ای که فهمیدم سرپرست کارگاهه منو فرستاد تا صبح روی تختی که توی یکی از اتاقا بود بخوابم تا صبح. بالباس روی تخت خوابیدم. تا صبح راهی نبود. یک ساعت و نیم تقریبا. صبح ساعت 5و نیم ماشینا راه میفتادن طرف کارگاه و الته من هنوز اینهمه رو نمیدونستم. اما زودتر از اونی که فکرشو بکنم خوابم برد و سبکتر از اونی که فکرشو بکنی صبح با صداهای آروم بیدار شدن پرسنل کارگاه از خواب بیدار شدم. سبک خوابی من تو شرایط اورژانسی همیشه کمکم کرده..
بیست و پنج گیلومتر اونورتر و نیم ساعن بعدتر بیرون کانکس مسوول پشتیبانی سایت سگ لرز میزدم. سرد بود لامصب. سرد! بالاخره به سرپرست کارگاه معرفی شدم و کاشف به عمل اومد که اومدن من باهاش هماهنگ نشده. سالی که نکوست....
بعد کم کم به بقیه افراد و مهندسین معرفی شدم و شاهد بررسی احتیاط آمیز اونا بودم و بعد حرکات آروم باندهای همیشه موجود کارگاه برای یارکشی های معمول و بی تجربگی خودم تو این بازیا. بی تجربگی ای که الان دیگه واسم میخره است. قرار بود توی دو سال آینده من توی این کارگاه وسط بیابون دوره فشرده و دردناک پدرسوختگی رو بگذرونم. منی که از وسط یه محیظ آکادمیک و پذرسوختگی های آکادمیک شوت شده بودم یا شایدم خودمو شوت کرده بودم وسظ پدرسوختگیهای کارگری.
توی چند ماه آینده من تا تونستم کم رفتم مرخصی تا بلکه پول بیشتری در بیارم. حقوقم از ماهی 450 تومن شروع شد. الان خودم باورم نمیشه. وسط اون جهنم و 450 تومن. کسخل بودم بی قید و شرط. بی دلیل نبود که پولی در نیومد از بابتش. هیچی در نیومد. توی چند ماه آینده درگیر شدم با خیلیا. شبا تو خواب داد زدم. داد زدنم موجب تفریح هم اتاقیم شد. موی دماغ خیلیا شدم. شرایظ اونقدر برام سخت شد که همه روی زمان فرار کردنم شرط بستن. یکی دو نفری که با من اومدن 3 4 ماه بعد در رفتن و برگشتن تهران. من اما کرگدن تر از این حرفا نشون دادم خودمو. توی چند ماه بعد با بعضی رفیق شدم. با بعضی دشمن. از ارتفاع ده متری توی مخزن پرت شدم. یاد گرفتم مثه میمون از اسکلت بالا برم و روی یه تیر نازک تو ارتفاع زیاد راه برم. کک تومبون خیلیا شدم و خیلیا رو اذیت کردم. صدای خیلی از پرسنل با تجربه و گرگ کتارگاه رو درآوردم. یاد گرفتم نقشه بکشم و یه نقفر و بیچاره کنم. عرصه رو بهش تنگ کنم طوری که تو روی من وایشه تا من بتونم میز ناهارخوری رو برگردونم روش و با صندلی توی سرش بکوبم.
 یاد گرفتم با میلگرد 32 بذارم دنبال جوشکاری که بیست سال از خودم بزرگتره و تا با فحش ناموس از کارگاه بیرونش نکردم آروم نگیرم. بابت بعضی از اینا به خودم افتخار میکنم و بابت بیشتر بقیه اش از خودم شرمنده ام. اما این بود اونی که باید اون موقه انجام میدادم. به قول سرکار ستوان سیناترا This was the way I am... یادم نمیره آخرین بازی که برمیگشتم تهران با سعید بودم و دلم گرفته بود برای مسوول امور اداری که از من کوچگتر بود و یه بچه داشت. کارکاه خوابیده بود و هممونو فرستاده بودن مرخصی اجباری دائمی و اون بنده خدا به فکر این بود که چه جوری کار گیر بیاره و من با خودم تو کشمکش که چرا نمیتونم کاری براش بکنم. راستش اون روز تصمیم گرفتم از ایران مهاجرت کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage