سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۰

زندگي اين روزها

زندگي ين روزا اينطوري ميگذره:
فرو مي رم تو صندلي، غروب ميكنم پشت كامپيوتر. بدون اينكه كار كنم بقيه رو به كار وادار ميكنم و به جاي بقيه حرص ميخورم. با مدير پرو‍ژه پفيوز كشتي ميگيرم و حال آدماي پررورو ميگيرم. ْرزو مي كنم دفتر خاطرات تو رو داشته باشم كه ميگي نداري. اما من نظر ديگه اي دارم. نظر من به نظر هيچ كسي نزديك نيست. خوش به حال آقا كه فك ميكنه نظرش به نظر كسي نزديكه.به دوستان جوونتر از خودم تيپ ميدم واسه مخ زني منشي شركت و اونا هم با ولع راهنماييهام رو به كار ميگيرن.  چي اين نوشته هام خوندن داره؟ گمونم تا حال پشيمون شدي از اينكه خواستي بنويسم. چه انتظاري داشتي؟ تولد دوباره بوكفسكي؟!؟!؟ سال ديگه بايد برم كانادا. كرم پهني به ما تحتحتم فرو رفته كه از اول اقدام كنم واسه استراليا؟ چرا؟ يني روت ميشه بپرسي؟
موگواي  گوش ميكنم و از موگواي خود دلشادم...كه من دلشده اين ره نه به خود مي پويم.
بازم رفتم تو حس قتل جسي جيمز به دست رابرت فورد بزدل. رابرت فوردي كه بزدل نبود. اقتضاي زمانه بود. براي پايان زمانه جسي جيمزي كه دوره اش سر اومده بود و خودش ميدونست. هستي باري به دوش رابرت فورد بزدل گذاششته بود كه اونم شجاعانه تاب كشيد اين بار توانست. بي مي  ناب.
كانادا خوب بود به خاطر مستي هاي تنهاش.به خاطر ديدن صورت تو توي خيلي از صورتاي اونا. شوخي ميكنم؟ نه! كاش حلول ميكردي تو تن اون كاناداييا. كاش اونا به روح اعتقاد داشتن. فراتر از اون به تناسخ حين زندگي. كاش من به هيچي اعتقاد نداشتم.
چرا بين من و تو كانكشن پي تو پي برقرار نيست. مث همون نامه لاي جرز ديوار. كانكشني كه هيچ قهرمان و ضد قهرماني به فكرشم نرسه. تو كلاس يونگ توي آشپخونه نقلي آذين موقع قهوه ريختن از پشت اپن خيره شده بودم به آخرين انوار خورشيد غروب كننده كه روي صورتت ميريختن و ميخواستم كه سوار اسب بدزمت. اسب سواري كه سهله. قاطر سواري هم بلد نبودم.


هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage