امروز لابلاي كاراي رويهم تلنبار شده ام. وقتي به طور مسخره و غير واقعي سر به سر بچه هاي اتاق ميذارم ( و اونا هم اصلن نميفهمن اما شايد به دليل مشابه من ريسه ميرن و كل كل ميكنن باهام) تا تو اين كار گه يه كم سرحال تر باشن تا شركت بتونه بهتر استثمارشون كنه يهو رفتم تو حال و هواي قديما. (عجب جمله درازي شد! )
حال و هواي قديما كه ميگم منظورم شباي تنهايي تو آزمايشگاه مودال علم و صنعته كه يه جورايي اتاق شخصي من بود. مث همون روزا لابلاي وبلاگاي قديم گشتم دنبال وبلاگاي جديد. از لينك هاي كناره وبلاگا رو گشتم و مزمزه اشون كردم. لينك به لينك رفتم تو. از ليكاي لينكاي لينكاي وبلاگام يه سري وبلاگ جديد پيدا كردم و اضافه اشون كردم به گوگل ريدرم. مث همون روزا.
من اما ديگه آدم اون روزا نبودم. تلخ تر شده بودم. سيااه نميديدم. فقط تلخ تر شده بودم.
همونطور كه از قول همينگوي آخر فيلم هفت، مورگان فريمن نقل كرد؟: همينگوي ميگه زندگي چيز قشنگيه و ارزش مبارزه كردن رو داره. منم با فريمن موافقم. منم با قسمت دوم جمله همينگوي موافقم.
زندگي شكوه علفزار نيست. زندگي مبارزه از پيش باخته آدمه با تقدير موجودي كه شايد اسمشو بشه گذاشت پروردگار. موجودي كه به نيچه كه ادعا كرد مرده بيلاخ خودشو نشون داده و ميده. اژدها نمرده فقط از سرماي زمستون فسرده" است به قول مولوي. اژدها تو دل ماست شايد. تو ناخودآگاه ما. خدايي نيست. اژدهاييه كه هر از چند گاهي پيدا ميشه و آدمو به حقارت خودش و آرزوهاشو دردهاش معترف ميكنه.
همه مون سركاريم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر