پنجشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۹

بازگشت گودزیلا از ترس گیدورا

و ما ادریک بازگشت...
همیشه گودزیلا برمیگشت برای کتک کاری با گودزیلا. اینبار اما من برگشتم از ترس گیدورا. همیشه برگشتم واسه کتک کاری با تنهایی. اینبار اما میدونم که از پیش باختم این کتک کاری رو. همه چی خیلی سخت تر از اونی بود که تو بیست و سه سالگی، وقتی نوشتن تو وبلاگ اولیمو شروع کردم تصورش میکردم. وقتی بیست و سه سالته پریدن از روی هر دیواری فقط یه دورخیز لازم داره از نظرت. اما وقتی داری میرسی به مرز سی سالگی شاید اونور دیوار باشی (اگه خوش شانس باشی) اما خشتکت جر خورده و آرنجات تیر میکشن. به هر حال اینبار مینویسم به یه حال دیگه.
وقتی شروع کردم به نوشتن تزاد و بزرگ و مهندس و خیلیای دیگه بودن. الانم بعضیاشون هستن. اما فکر میکنم همشون پیر شده انو. همه مون پیر شدیم . چرا ؟ شاید چون اونجوری ک هرابین ویلیامز تو انجمن شاعران مرده میگفت شهد زندگی رو نچشیدیم. شاید چون مثل من خراب کردیم فرصتایی رو که داشتیم. یا شاید بازم مثل من فرصتا رو گذاشتیم سر غروری که این روزا از اونم چیزی نمونده بس خرجش کردیم واسه هر چیزی...

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage