انگشت گشاد و ديده بربست
كاي خالق هرچه آفريده است
سوگند به هرچه برگزيده است
كز محنت خويش وارهانم
در حضرت يار خود رسانم
اين گفت و نهاد بر زمين سر
وان تربت را گرفت در بر
او نيز گذشت از اين گذرگاه
وان كيست كه نگذرد از اين راه
"Not you!—Oh, where's my hat? Oh, I don't need it!
I must get out of here. I must get air.—
I don't know rightly whether any man can."
"Amy! Don't go to someone else this time.
Listen to me. I won't come down the stairs."
He sat and fixed his chin between his fists.
"There's something I should like to ask you, dear."
"You don't know how to ask it."
"Help me, then."
Her fingers moved the latch for all reply.
"My words are nearly always an offense."Not you!—Oh, where's my hat? Oh, I don't need it!
I must get out of here. I must get air.—
I don't know rightly whether any man can."
"Amy! Don't go to someone else this time.
Listen to me. I won't come down the stairs."
He sat and fixed his chin between his fists.
"There's something I should like to ask you, dear."
"You don't know how to ask it."
"Help me, then."
Her fingers moved the latch for all reply.
"My words are nearly always an offense.يعني واقعا به حال خودم گريه كنم. شايدم برينم. بسته به اينكه دارم با كي حرف ميزنم. امروز مث بچه آدم نشسته بودم سر كارم و داشتم گلهاي هميشگيم رو لگد مي كردم و تو هدفون آهنگاي صد درصد در پيت گوش ميدادم. رسيد به اين آهنگ خواجه اميري:
هركسي دنبال خبر مي گرده
بهش بگين عشق داره بر مي گرده
عشق مياد همين روزا خيلي زود
عشق مياد تازه مي فهميم كي بود
وقتي مياد دور و برش شلوغ نيس
اين دفعه حتمن خودشه، دروغ نيس
وقتي مياد زندگي آسون ميشه
مياد و تو خونه ها مهمون ميشه
عشق مياد همين روزا خيلي زود
عشق مياد تازه ميفهميم كي بود....
مث كسخلاي درجه يك بغضم گرفت.همين جور گرفت و گرفت و گرفت تا اونجا كه به يكهو ...حافظا. ديگه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم. رفتم تو دستشويي. باورت ميشه؟ من!! يه سنگدل بي رحم و شفقت. عينهو بچه اي كه يتيم شده باشه تو توالت زدم زير گريه.جلوي دهنمو گرفته بودم كه صدام در نياد. سگ برينه به اين زندگي. به خودم تشر ميزدم كه ياد بديات بيفتم بلكه اين گريه لعنتي تموم بشه. گندش بزنه. همه اش خوبيات بود كه جلوم رژه ميرفت.
وقتي بالاخره اومدم بيرون اين خانوم فضول بغل دستيم نگام مي كرد. گفتم يه چيزي تو چشمم رفته بود. واقعن هم يه چيزي تو چشمم رفته بود: فرق زندگي با تو و بي تو....
من كه ضايع بازي رو اين روزا به تهش رسوندم. اينم روش: ميشه برگردي عشق من؟ ميشه؟ قول ميدم آدم باشم.. جون من؟
امروز صبح ادرارم خون آلود بود. وقتي ديدم بي اختيار قهقهه زدم. كاملا بلند و كاملا بي اختيار.
اول:
زياد خوندم و شنيدم را جع به آدمايي كه زندگي نامه اشون نوشته يا پخش شده كه "وي در خانواده اي هنردوست به دنيا آمد" يا "وي در خانواده اي اديب به دنيا آمد" يا چه ميدونم خانواده اي روحاني حتا.... انگار كه خانواده اش واسه اش اعتباري ميارن. و من هميشه شاكي بودم از اين موضوع. خانواده من اصلا اصل هنر نبوده اند، جد اندر جد. هنردوست كه اصلا حرفشم نزن. بابام هميشه ميگفت شاعرا كون گشاد ترين و تنبل تريم مردم دنيان كه به خاطر تنبليه كه شاعر شده ان. خانواده من حتا روحاني هم نبودن. بعضي وقتا با خودم مي گم پس اصلا چه غلطي مي كرده ان اين خانواده من. فقط بلد بودن مردسالار بشن و زورگو و پرخاشگر؟ من هميشه شاكي بوده ام از اين موضوع نه به خاطر اينكه چرا اينا اينجوري بوده ان. به خودشون مربوطه. به خاطر اينكه هميشه ميترسيدم از اينكه به خاطر اونا تواناييهام يا خصوصيت هام دست كم گرفت هبشه يا ناديده حتا. از بچگي كتابخون بودم. و تو ميدوني چه عشق كتابي هستم. هميشه دلم خواسته بنويسم. بزرگترين آرزوي سقط شده من اين بوده كه فيلمساز بشم يا فيلمنامه نويس. اونقدر كه جايزه ايده فيلمنامه نويسي تو دانشگاه رو هم بردم. هميشه دلم ميخواست سازي بزنم. اما نشد. نتونستم. وقتي امكانش پيش اومد كه ديگه از تب و تاب افتاده بودم. هر چي شده ام هيچ ربطي به خانواده ام نداره. كه بعد از من بقيه بچه ها هيچكدوم تو اين باغا نيومدن. حداقل منو جلوي خودشون ميديدن. من اما جز بقيه آدما كسيو نميديدم. حسرت اينكه چرا من " در خانواده اي هنردوست و فرهنگي بار نيامدم" هميشه با من بود. گيرم كه من هميشه از روي سرتقي و بچه پرروبازي نديده اش گرفتم و حتا از خودمم پنهانش كردم.
دوم:
اما روزگار چرخيد و چرخيد تا چيز دردناكي رو نشونم بده. در انتها من همون آدم عصبي و پرخاشگري شدم كه پدرم هست. كه برادرم هست. گرچه با معلوماتي خيلي بيشتر از اونا. خري بارش از كتاب! همچنان جفتك انداز و عرعر كن. و من كونم از اين بابت سوخت. به خاطر اينكه تو رو بابتش از دست مي دم. به خدا منم دوست دارم ادم آروم و ملايمي باشم. منم دوست دارم مث همكلاسي دوران دبيرستانم امير پويان كه فقط چند تا ميز اونور تر از من مينشست با زني كه تو زندگيمه با احترام حرف بزنم. به خدا منم دوست دارم كه باكلاس باشم. به خدا بابتش زور هم زدم. شايد نه كافي، اما زور زدم. با خودم فكر مي كنم: تف به اين ژن هاي بيشرف.
سوم:
ديشب كه دوباره تو خونمون شر راه افتاد به اين فكرا افتادم. به اينا و فكراي ديگه. كه چرا نميام بيرون از اون خونه؟ فقط به خاطر التماساي مادرم؟ به خاطر اينكه اگه بيام بيرون بايد بخش بزرگي از درآمدم رو بدم به اجاره؟ كه به اين خاطر اقدام كردن براي مهاجرتم بازم عقبتر ميفته؟ نميدونستم. نميدونم. اما ديشب يه چيز ديگه اي هم بود كه پدرمو در مي آورد. اينكه نيستي كه بهت زنگ بزنم و صدات خوشحالم كنه. باعث بشه كه احساس بيكسي نكنم. انگار كه يه مشت گل ياس تو جيب پيرهنت داشته باشي كه وقتي بوي گند اطراف داشت حالتو به هم مي زد درش بياري و بوش كني. اما نيستي.
عشق من! من دست پخت خودمم. دست پخت بي نمك و ته گرفته و شفته ي خودمم. من دارم آشپزي ميكنم. نميدونم. شايدم آفت زدايي. يا بهتر: گند زدايي. دارم گند اين تربيت لعنتي بچگيمو، اين بي سابقگي خانوادگي رو از زندگيم پاك ميكنم. و راستشو بخواي: زياد آدم با عرضه اي نيستم.
آخر:
چند روز تو وقت استراحت كلاس فرانسه داشتيم با چند نفر از بچه ها سر يه موضوعي بحث مي كرديم. يكي از دختراي كلاس ميون حرفاش گفت: فلان نويسنده از خانواده اصيليه. راستش بدجوري آمپر چسبوندم. در عرض يكي دو ثانيه از صفر به صد درجه رسيدم. بهش توپيدم كه:از نظر من فقط اسبها ميتونن اصيل باشن. راحت ميشه فهميد كه از چي ديوونه شدم.
بعد از آخر:
گاهي فكر مي كنم از اولشم لياقت تو رو نداشتم.
انسان بايد كه تنها باشه و به تنهايي خودش فكر كنه و هيچ ناله نكنه. بدونه كه اگه تنهاس چون خودش خواسته كه تنها باشه. آگاهانه يا نا آگاهانه، چندان فرقي نداره. آدم بايد كه خودش رو مقصر بدونه. بايد كه زلف محسن نامجو رو گوش كنه و تو ذهنش به صورت اسلونموشن معشوق از دست رفته شو ببينه كه لابلاي بادها و يادها و بوها و تصويرها ميپيچه و تو ذهنش به خودش فحشهاي چارواداري بده كه چرا از دستش داده....لابد اينجوريه كه آدم بزرگ ميشه. يا لابد اينجوريه كه آدم شكسته ميشه....
لعنتي...از تو خيابونا و جلوي مغازه ها و پاركها و همه جا كه مي گذرم مدام به ياد نقشه ها و خيالاتي ميفتم كه واسه اومدنت داشتم. همه رو فرستادم به ته جهنم با دست خودم. لامصب...من خوشگلترين دختر دنيا رو داشتم. گمونم سهمم از خوشگليو تو دنيا به دست آوردم و از دست دادم. از اين به بعد تا به آخر مونده سهمم از زشتي و پلاسيدگي و مزخرفي دنيا.
اين روزها چه گرفته اند
آسمان را ابر
زمين را مهژو حال مرا آفتابي
كه نه پشت ابر مي ماند
و نه در مه گم مي شود....
چي ميشد برگردي؟
جوابت احتمالا ساده است. ...همون اوضاع كثافتي كه توش بودم.....
و من لالموني ميگيرم كه همه اعتبارم رو قبلا خرج كه نه ولي تر زدم توش....
اما تصور كن...فقط تصور كن اگه جوابت به جاي اون جواب دندان شكن بالايي اين بود: چي ميشد اگه بر نگردم؟
و اون وقت من يه مصيبت نامه داشتم واسه سرودن. همچين مصيبت نامه اي كه دل سنگ رو آب كنه چه برسه به دل مهربون تو...اما تو دست منو خوندي. اونجوري كه هر بار خوندي و خوندي حتا يه بارم محض رضاي من كور نخوندي...
وقتي نه پايي براي رفتن هست
نه شعري براي سرودن
نه شوقي براي رسيدنژباور كن رفيق!
كه "زندگي" ، " آينده" و "موفقيت"
همگي بازي الفاظند، همين!!!
امروز رو بي تو گذروندم. يه شنبه لعنتي خسته كننده. ميدونم يا تو فرودگاههايي يا رو آسمونا. هر جا هستي اينجا تو بغل من نيستي. حتا اينجا تو همين شهر هم نيستي...اَه... با خودم گفته بودم ديگه عينهو اين پيرزناي كفگير خورده غر غر نكنم. اما نتونستم. يعني نميشه راستش. آدم كسيو دوس داشته باشه و اين ريختي كونش پاره شه از بس نبيندش؟ نميشه ديگه. حتما باهاس غرغرش به راه باشه اگه نه يه جاي عدالت نامريي اين دنيا ميلنگه.
امروز يه هديه كوچولو دارم برات. يه خط شعر كه تو شبهاي روشن بود و گمون نكنم يادت باشه. يه خط شعر كه مث اغلب شعراي ديگه شبهاي روشن به طرز ريزي قشنگه:
آشكارا نهان كنم تا چند؟
دوست مي دارمت به بانگ بلند
روزاي بي تو روزاي بيخودي ان. پدر آدم در مياد تا بگذرن.
تو را سریست که با ما فرو نمیآيد کدام دیده به روی تو باز شد همه عمرجز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید گمان برند که در عودسوز سینه من چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست بشیر بود مگر شور عشق سعدی را | مرا دلی که صبوری از او نمیآید که آب دیده به رویش فرو نمیآید که مهربانی از آن طبع و خو نمیآید بر اوفتاده مسکین چو گو نمیآید بد از منست که گویم نکو نمیآید که هیچ حاصل از این گفت و گو نمیآید بمرد آتش معنی که بو نمیآید چه مجلسست کز او های و هو نمیآید که پیر گشت و تغیر در او نمیآید |