یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۲

تصور کن غرب وحشي رو....اون موقع که ملت واسه سر يه عده جايزه ميذاشتن...Dead or Alive...تصور کن که الان که بازار عشق و عاشقي و اين مسخره بازيا بين جوانان مشنگ زياد شده...
حالا واسه دل کسايي که دلشونو ميشکونن جايزه ميذارن...او سالها مطرودترين آدما، رونده شده ترين آدما جايزه بگير ميشدن و ميفتادن دنبال جايزه ها...تصور کن منم جايزه بگير شدم. يه اسب ميخوام، يه شيشلول، يه کمربند فشنگ، يه پانچوي مکزيکي...يه بيابون، يه خورشيد داغ، حالا ديگه ميدونم چطوري با تنهاييم سر کنم....

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ