جمعه، آذر ۲۱، ۱۳۸۲

من امروز عصبانيم...از در و ديوار...
از راننده که 50 تومان بيشتر ازم ميخواست و باهام سر چس قرون جر و بحث کرد، از بقال که سر و تهش به هم پنالتي ميزد و نيم ساعت طول کشيد تا جنسامو حساب کنه، از کبريتم که نم کشيده بود و لعنتي روشن نميشد. از فندکم که همرام نبود و از سيگارم که سر وته روشنش کردم. از باتري موبايلم که تموم شد. از اون عوضي که دل شيرينو برده. از رامين که دير به دير ميبينمش. از استادم که هر چي هم که کارام عقب افتاده هيچس بهم نميگه. از اون کره بزي که دم در دانشکده کارت ازم ميخواد. از کفشم که پاشنه اش سوراخ شده و حال ندارم واسش هوو بيارم. از اون حسين درخشان که زر مفت ميزنه و ملتم ميخوننش. از اين فيلما که ديگه مزه نميدن. از جشن فارغ التحصيليمون که نزديکه و کلي از کاراش مونده. از رعد و برق که نميزنه تو فرق سرم. از ديواراي دانشکده که از مشتاي من سفت ترن. از تو که نميتونم ازت دل بکنم. از تو که ... .
از خودم عصبانيم که وسط اين هير و وير گير افتادم. که مخم تعطيل شده. دستمو ميگيري؟

هیچ نظری موجود نیست:

Add to Google Reader or Homepage

بايگانی وبلاگ