چند وقت پيش بهمن و يه عده ديگه اي يه بازي ديگه وبلاگي راه انداختن با عنوان نوشتن از از ريشه هاي خانوادگي و غيره. حقيقت اينه و واقعيت هم، كه من اما نمي تونم تو اين بازي شركت كنم. پدر من از ده به شهر اومد. يني خيلي كوچيك كه بود از ده مممقان، نزديك آذرشهر ، اطراف تبريز به شهر اومد. پدرش كارمند ارتش بود. شايدم استواري چيزي. خودش به شدت باهوش كه اي كاش منم مثه اون باهوش بودم. باهوش و البته شر. اونجور كه ميگن وقتي از ده اومد پشت سرش جاي آب ديگ سياه انداختن كه بره و ديگه برنگرده. آرزويي كه برآورده نشد. باز هم تابستونا گاهي به ده برميگشت و به شرارت مشغول ميشد. پدر پدرم مقني بود. يني قنات مي كند. به قول پدرم از تصاويري كه از بچگي تو سرش مونده هربار كه كار يه قنات رو تموم ميكرد، يني يا لايروبي و ياحفر قنات جديد يه بقچه پول ميگرفت و بعدش تا زماني كه به سر كار بعدي بره ميشست و اون بقچه پول رو از لوله بافور دوووود ميكرد و ميفرستاد هوا. نوه اش البت كه پدرم باشه همون جوري پول در مياورد و همونجوري هم به باد ميداد البته نه از لوله بافور بلكه از راه دوستان ناباب. اين سنت حسنه تا به امروز و من حفظ شده و البته از بخش آگاه به ناخودآگاه منتقل شده. يني باز اونا ميفهميدن پولشون چي شد. من هنوز نميفهمم حقوق قابل توجهي كه ميگيرم چي ميشه. مادرم ميگه يه زن لازمه كه منو مديريت كنه. من تشكر ميكنم. حقيقت اينه كه اجداد من احتمالا تا من پيشرفت زيادي كردن. من اما يه دنده عقب حسابي براشون محسوب ميشم. شايد اگه من هم با سرعت همونا ميتونستم جلو برم پسر پسر پسرم ميتونست تو بازي وبلاگي امروز بهمن اينا شركت كنه و بگه پدرش يه پخي بوده.
پ.ن. ديشب باز خواب ديدم بابام مرده...
پ.ن. ديشب باز خواب ديدم بابام مرده...